شباهنگام که می زدتیشه، غم
بر بندبند قلب زارم
هزاران بارصداکردم توراازپشت دیوار هزاران فاصله
که لطفت شعله ای شاید
به محزون کلبه ی تاریک قلبم بتابد
دست در دست هم بود لیک روزگار
بادسیسه های اقبال
تاببُرند به ستم شاخه های امیدرا
ازدل این کودک نوپای پرآمال
مرا می بُرد گردبادی
به آماج مهیب ناامیدی
سایه ی تردید آمد
بی هوا نشست برجانم
گردبادهمچنان می دادتکانم
دلم چیزی به رنگخداکم داشت
جهان سیه به تن پوشیده،ماتم داشت
آه ازاین چاه ظلمت
دستی از غیب مراکاش چویوسف
می رساندم به سلامت
دلم تا اوج دنیاسخت ناخوب بود
روزگارم داخل تابوت بود
فلک همچنان می چرخاندچرخش
وتوای دست نیافتنی ترین دعای من
همچنان خورشید بودی پس ابر
خواب سنگینی انداخت روی پلک چشم رختش
خواب دیدم که ازآن مهلکه چون
باد دویدم
خواب دیدم به هر آنچه که میخواستم رسیدم
شب تارم روز روشن بود برمن
عالمی تصویرگربود
ازتمام لحظه لحظه های من
کاش خوابم بویی از رویا نداشت
کاش این شب هیچ وقت فردا نداشت...
خواب دیدم که دریک روزخدا
پابه پای نم نم باران عشق
آمده بودی توازآن دورها
آمده بودی ودیگرغم نبود
گُل شادی در زمانه کم نبود
آمده بودی تو ای رویای من
تابسازی بهترین فردای من
خواب دیدم ازدعابود آمدی
لحظه های باخدا بودآمدی
خواب دیدم که تو بودی ومن و
هم شادی
وبه آغوشم جاگرفته بود
خوشبختی
ناگهان باران شد و بیدار،من
خیس بارانی آن دیدار ،من
ازخداخواستم که این رویای من
کاش رنگی از حقیقت می گرفت
یادم آمد از دعای وقت خواب
دستگیر و دلخوشی عاشقان
دست بُردم به خدای آسمان
که شب سیه راسپید کند
نیم نگاهی اوبه این زمین کند
توبیایی سپس ای موعود دل
چشم اعجازت دلم را عید کند
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید