دیر بازیست که در بازی ایام گرفتار شدیم
آنچه را در خورمان نیست خریدار شدیم
هوس خورن آن شهد چو کردند آنروز
عاقبت گشت شرنگ و همه بیمار شدیم
روزها سعی کنان در پی تحصیل غنا
دیده خود را به خفا برده و مکار شدیم
جای آن دست که گیریم به مدد از سر ذوق
بهر دستگیری مظلوم چه قهار شدیم
یادمان رفت که خود در صف حکمیم و قضا
عطش حکم دهی حاکم مختار شدیم
شده ایم اشرف خلقی و فغان از سر جبر
سر سپردیم و از درک بیزار شدیم
اینهمه زیر و زبر کرده که خود پا بشویم
عاقبت خانه به دوش دولت اقمار شدیم
.
.
.