يکشنبه ۲۰ آبان
اشعار دفتر شعرِ اثر جاوید شاعر جلال بابایی(بابک دیلمان)
|
|
در پشت بوفه ی مدرسه کودکی به خوراکی ها نگاه می کرد و دست در جیب خالی خود کرد.
مادر بچه ها برای بچه
|
|
|
|
|
باد زوزه می کشد و آب را می جنباند.
خاطرات چندین ساله ام پیش چشمانم فشنگ می شود.
|
|
|
|
|
آسمان صاف و حلالش پیداست.
پر ستاره شده است گو شیداست.
|
|
|
|
|
اینجا کجاست نمی دانم سرسبز و بارانی نم نم .
پیشتر که می روم مه عجیب در کوهستان است.
|
|
|
|
|
سرزمینی زیبا در دل سرزمین دیلمان.
با درختان فندوق و گردو اش چشمها را نوازش می دهد.
|
|
|
|
|
دیدن برف بر روی کوهی بلند در تابستان تماشایست.
من به آن نگاه می کنم و ناگهان آرزوهای خود را در اوا
|
|
|
|
|
پیش از تو عباس آب معرفت را نمی دانست.
آب در دلش نماند معرفتت را عباس جار زد.
|
|
|
|
|
سوار بر ابر میشوم و در سرزمین رویا تو را می جویم.
جامی پر از شراب را به من هدیه می کنی و مست و مدهو
|
|
|
|
|
آهسته باران به روی درختان می زند.
و درختان خیس آب می شوندبر فراز کوهی هستم.
|
|
|
|
|
بود مردی عاشق مال و منال.
زین سبب او گشت دنبال عیال.
|
|
|
|
|
بود محمد نامی کرد با منیژه عقد.
رسوایی خود را چه آسان نمود نقد.
|
|
|
|
|
عدالت را نمی یابم پنهان به زیر بوته ای هستی نمی دانم.
نمی دانم شاید مرده است مدفون در خاک است.
|
|
|
|
|
در این آشفته بازاری که گفتم.
تکی هم ادعا دارد که جفتم.
|
|
|
|
|
عروس شهر های گیلان، نگین انگشتری لاهیجان.
کوههایش سر سبز و جلگه اش دل پذیر است.
|
|
|
|
|
گر شکارت دانه دید و دام را آغوش کرد.
قدر لحظه را بداند آن که شعرم گوش کرد.
|
|
|
|
|
بر فراز این کوه سپید زنهار از که خواهم اگر دامنگیر باد شوم.
آه چه غروب دلگیریست وقتی خورشید در روز
|
|
|
|
|
در گوشه ای از اتاق ناگهان با خیال همراه شدم.
باد و باران و برف و تاریکی شب.
|
|
|
|
|
انگار که حس نشستن روی ابر را دارم.
حسی مرموز و باد و رقص چمن و آواز بلبلان.
|
|
|
|
|
این شنیدی بود کشاورزی بزرگ.
مال خود را می سپارد دست گرگ.
|
|
|
|
|
آن شهر که من در خیال خود پروانده ام.
طوفان به کل شهر زده من ولی جا مانده ام.
|
|
|
|
|
زندگی چیست شاید باریدن باران به سر شاخه ی سبز.
شایدم باد وزیدن بر ورق همسایه ی ماست.
|
|
|
|
|
ز خوراک و هوس و پول و ثروت.
تو را در گور خوابانند به منت.
|
|
|
|
|
نسیم و ابر و گل ها و درختان.
الهی زنده باشی صد بهاران.
|
|
|
|
|
در کنج خانه ی ذهن آرام نشسته بودم.
ناگهان باد خوش خبر بوی دوستم ملک را به مشام نشاند.
|
|
|
|
|
مهر کردم دشمن غدار را.
در سرش پیچاند آن افکار را.
|
|
|
|
|
دور از زندگی ماشینی در کمی آن طرف تر.
نفس می کشم و از زندگی ماشینی فاصله می گیرم.
|
|
|
|
|
بر تارک قلب خویشتن واژه ی امید را حک می کنم.
در سخت ترین پیچ زندگی ترمز نمی کنم.
|
|
|
|
|
گر شیر ژیانی در معرض چشم نباش.
چون غیر نمایی بکنی کاش که کاش.
|
|
|
|
|
یک غار و یک سگ و خفتگانی چند.
بار الها تو آفریدی این جهان را چه شگرف.
|
|
|
|
|
صدای بی صدای برف آهسته به زمین می خورد.
و یلدا نزدیک خانه ها در میان سرما سرزده می آید.
|
|
|
|
|
خاکت جاوید،هگمتانه و تخت جمشید ابهت جهان.
خشایارت و کوروش و آریو برزن تا ابد بر تارک هستی نقش بست
|
|
|
|
|
هرچه را افسرده را پیش آورید.
همچو ماری است که از نیش آورید.
از عسل پالوده سازید یا به کام دلربا.
|
|
|
|
|
برگ پاییز با آهنگ باد به زمین می افتد.
صدای آهنگ باد خوش ترین آهنگ دنیاست.
|
|
|
|
|
اندیشه کن زمانی نوزاد بودی ولی اکنون تنومند و بزرگ شدی پس بر خود نناز.
شاید دوچرخه ای جرقه مرگ را
|
|
|
|
|
گاه نم باران یعنی امید زندگی.
و قدم زدن زیر آن یعنی زندگی دوباره.
|
|
|
|
|
نگاهت چه نگاهی باشد.
و آرامش را از کجا می یابی.
|
|
|
|
|
گاه یک واقعه را پوچ بدان.
در نگاه خود دنیا را حقیر کن.
|
|
|
|
|
هنگام مرگ ثروت عالم حقیر و پست شد.
شیطان ز خدعه ای که نشانده مست شد.
|
|
|
|
|
رنج مردم را تو رنج خود بدان.
تو نشو از رنج مردم شادمان.
|
|
|
|
|
چه سرمایی چه حس قشنگی کنار گون ها کنار درختان محلی.
سپس پشته ای از هیزم نهادن آتشی درست کردن درون آ
|
|
|
|
|
(غزل سپید)
در کنج خانه ی دلم خاطرات عاشقی گرد و غبار می خورد.
من را هزار سال پیرتر در خاطرات عاشق
|
|
|
|
|
(غزل سپید)
کاش هرگز نمی رفتی کاش گاهی مرا کنی یاد.
دلم گرفته است کاش گاهی فکرم باشی تا دلم شود شا
|
|
|
|
|
باد صبح دیلمان در شاخساران شد پدید.
آن به صحرا یا به سبزه یا سر سنگ می وزید.
لابه لای سوسن وهم ارغ
|
|
|
|
|
با مرگ آرزوها ی خود دل شکسته و گریان نباش.
چون مرغ پر شکسته در مقابل آتش سوزان نباش.
|
|
|
|
|
پرواز به جنگل پر از مه ابریشمین.
یعنی بهشت خداوند بر روی زمین.
|
|
|
|
|
طوفان اگر به خانه ات زند استوارباش.
در تک تک لحظه های زندگی برقرار باش.
|
|
|
|
|
بود مردی این چنین او نصیحت آغاز کرد.گفت پول چرم کف دست است و او بی زاریش ابزار کرد.
|
|
|
|
|
به مهر و محبت دل مردمان را شاد کن.به فکر خرابی نباش جایی آباد کن.
|
|
|
|
|
عبرت آموز تو از تاریخ عمرت نکن بی خود فنا.ظالم دنیا نشو ظلمی نکن پیموده کن راه خدا.
|
|
|
|
|
تفکر کن تو ای انسان چرا خلقت شدی انسان.سپس اندیشه کن بر خط پایان.
|
|
|
|
|
هر کجا رفتم نشانی از تو نیست.مهر وخوش روی تو از آن کیست.خوش تو رفتی ودلم لختی که سوخت.عاقبت چشم انتظ
|
|
|
|
|
گهی ترس و گه شجاعت نما .که هر دو تورا کار آید جدا.مناسب به اوضاع تدبیر کن.گهی روبهی ،گه حمله چون شیر
|
|
|
|
|
با دیو صفت همچو خودش جنگ نما.بر روی سرش بارشی از سنگ نما.با نرمش ومهر،منتظر طغیان باش.کشتی چو به دری
|
|
|
|
|
همچون بهشتی دیلمان.شهری تو زیبا بی گمان.با چشمه های خوش گوار.مملو شدی از سبزه زار.
|
|
|