اینجا کجاست نمی دانم سرسبز و بارانی نم نم.
پیشتر که می روم مه عجیب در کوهستان است.
گنجشکی در بوته ای کنار علفزار آشیان نموده است.
برف های مانده از زمستان و سپس باد و آتشی و سپس چای.
چه حسی چه لذت بخش و سپس دخترکی زیبا بر کوه روبرو.
صدایش می کنم و گنگ جواب می آید می گوید من آرزوی شما مردها هستم.
نمی دانم منظورش چیست پیشتر می روم و دوباره فریاد می زنم.
این بار محکم به روی سرم فریاد می زند من مامور عشق مردها هستم.
عجیب می نماید و فریاد می زند مراقب هوس های زود گذر باش.
از کوهستان پایین می آیم کودکی را می بینم مورد تمسخر دیگر کودکان.
آه پاهای این کودک لنگ است ولی بعدها خود این کودکان چه کشیدند.
دست کودک را گرفتم و با خود در سرزمین عجایب همسفر کردم.
در دشتی و یک درخت و یک چشمه و گونی های لرزان به دست باد.
ناگهان کودک در درون گونی می رود و دیگر دیده نشد.
شاید کودک نمادی از مظلومان تاریخ بود نمی دانم نمی دانم.
آبی از آن چشمه به روی صورت خود زدم و سپس راهم را ادامه دادم
دلنوشته متفاوت و زیبا بود