بود مردی عاشق مال و منال.
زین سبب او گشت دنبال عیال.
همچو کاسب ها درون خانه شد.
مادرش کفری شد و دیوانه شد.
در درون خانه اش جولان که داد.
گردن مادر به این فرمان نهاد.
اولی را چون که دیدند بود ماه.
این بهشت دنیوی را دید چاه.
یافتن یک دختری را مهربان
همچو ماری پیچ خوردند و نهان.
خانه ای فرسوده دیدند هر دو را.
زین سبب راهی شدند راه خطا.
در زدند یک دختر زشت و زمخت.
این همه رفت و ولی هرگز نپخت.
خانه اش قصری به معنای تمام.
خودسر و خود رای و زشتی در کلام.
چون چنین دختربه او مثبت که داد.
در دلش رقصی نمود او گشت شاد.
چند روزی همچو برده چون که شد دولا راست.
پس پشیمان گشت دیگرآن دلش اینها نخواست.
گفت باید ما شویم از هم جدا.
تا که از دستت بگردم من رها.
کاسبی هستم که در کارم شده کلا ضرر.
پس رهایم کن رهایم کن تو را جان پدر.
گفت مهریه بده ای جان من.
تا تو را من دست خود گیرم کفن.
کاسبی گه برد باشد گه که باخت.
زین جهت بر بخت بد باید نتاخت.
عشق حرمت دارد و باشد عزیز.
آدمی با خود کند جنگ و ستیز.