به فلک بنگر.هر چیزی بطور مرتب کارش را انجام میدهد .خورشید هرروز؛طلوع می کند و ماه شب ها با او شیفت عوض می کند،اما تو تنها مو جودی بودی که قانون طبعیت را درهم شکستی ،هیچکس نمی دانست که تو کجایی و کی باز می گردی؟
من هرروز زیر سایه درخت انجیری می نشستم و سنگ ها رو روی هم می چیدم و بعد ازمدتی با بی حوصلگی و پریشانی با پا می کوبیدم به سنگ های رنگین و زمخت ،و صدای تلق تلق افتادنشون را روی زمین می شنیدم.
همه دنیا از نیامدنت سخن می گفتند ،هیچکسی باور نداشت که موجودی فانی که سالهاست رفته دوباره باز میگردد!!
هرروز کارهایم را تکرار می کردم و مردم بعد از گذشت زمانی لقب دیوانه و مجنون رو برایم برگزیدند.
اما تصورات من با مردم این دنیا سازگار نبود .
تو باریکه از نور امید درونم بودی...
اما قطب نماها مسیر تو را روی کره زمین پیدا نمی کردنند .
دانشمندان تاریخ شناسان و کسانی که زندگیشان با علم قاطی شده بود نه وجود تورا انکار می کردنند و نه قبول!
حتی در عالم رویا با اندیشمندان دنیای باستان از تمام جوامع ملاقات کردم و هرکدام به شیوه خود جدول علمی برایم طرح می زدنند با اعداد و اشکال عجیب و در آخر همه چیز به نقطه نامعلومی ختم می شد؟
اخر تو کجایی؟؟
درود عزیزم
دلنوشته ی زیبایی بود