سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
|
|
نرفته از تو سواری به ارگِ دل فریاد
امیر غمزه ی چشمت سپاه می خواهد
|
|
|
|
|
دیدمش گفتم منم اما چرا نشناخت او
|
|
|
|
|
روزگاری باد آمد تُحفه اش نیرنگ بود
تحفه ای رنگی که با رنگ و ریا هم رنگ بود
|
|
|
|
|
در جاده های وحشت / رهپوی ناگزیرم ......
|
|
|
|
|
ماه با دهانی چَپَکی ، لبخند میزد
فرشته ی خدا راست راسَکی ، لبخند میزد
|
|
|
|
|
به صفای روستا و غذا و صبحانه های روستا اشاره دارد.
|
|
|
|
|
تاب خورد کرم بلا
روی برگ نازنین
|
|
|
|
|
غيـر تو كس نيسـت ، نـگهدار مـا
يا بـشناسـد همـه اسـرار مـا
مـا
|
|
|
|
|
درد دلی دارم این گونه
بال و پرم را زدند به جرمِِ
زن بودن.
|
|
|
|
|
شبیخون می زنم یکشب نگاه بیقرارت را
|
|
|
|
|
زمین را باید پهن کرد برلب دیواری
تابچشد طعم آفتاب را
|
|
|
|
|
1401/06/22
تلخ ترین روز زندگی ام
|
|
|
|
|
از دولت تو سهل شده سختی ایام
با بودن تو محو شده تلخی ام از کام
|
|
|
|
|
آذر شد و معشوق به منزل ننشست
|
|
|
|
|
پیر شدن و رسیدن به روزهایی که هیچ جا
|
|
|
|
|
دلت را بده دست آن بیقرار
که او باشد اکنون به تو همجوار
|
|
|
|
|
یکی معترض
میان در و دیوار
و اعداد بی دد و داد
مواد آگاهی میفروخت
انگار
خود را بدار
تنهایی کشید
|
|
|
|
|
من ندارم سحر از آخر این شام دروغ
|
|
|
|
|
انسان زِ مِهرِ مادر خود پا گرفته
در سایه سار مهرِ او مأوا گرفته
|
|
|
|
|
سر زده طلعت خورشید ز دروازه صبح
می شود فتح جهان باز به آوازه صبح
|
|
|
|
|
رفتی و ندیدی که در این شهر غم انگیز
بعد از تو فقط سیل و فقط زلزله باقی است
بخشیدمت ای دوست، سفر کن
|
|
|
|
|
نه من رفیق جهانم نه این جهان با من
|
|
|
|
|
وقتی تب و تاب دلم از ریشه میجوشد...
|
|
|
|
|
سرت سلامت
در بدر از خویش بر دگران پیش کش نخواهم شد
|
|
|
|
|
شاعر شده و شعر خدا میخواند
|
|
|
|
|
چون که دل مست ز آواز تو شد
روح آزاد ز تن ناظر پر راز تو شد
آین همه نقش زنی بر رخ چندمشتی خاک
|
|
|
|
|
به گوشِ دلی که مرده
شعر عاشقی نِمیره
|
|
|
|
|
بر دلم افتاده اند ،
نگاره های زیبا ،
ولیکن آتشین
اگر میخواهی نسوزی ،
پیشِ من نَشین
|
|
|
|
|
میروم راهها را پای پیاده
دل به آهنگ کبوترهای صحرا
دست به سوسنهای صحرا
میدهم گوش به دردهای زما
|
|
|
|
|
سپیدی کوتاه....
وامااولین تجربه ام درسرودنِ سپید
|
|
|
|
|
مثل باران بار دارم
آن ِِ بی آزار دارم
|
|
|
|
|
درهوایی که هوای تو نیست
دست و دلم به شعر نمی رود
بوی صلح به مشام نمی رسد
فقط ضجه ی مادران
برای
|
|
|
|
|
تزوير تقدیر نهان با غم تبانی می کند
|
|
|
|
|
خاطر پاییز در ذهن بهار آورده است
|
|
|
|
|
میخواهم باور کنم اما دل نمیگذارد
بیچاره دلم،رفتنت را باور ندارد
من به وقت بی وفایی دل را خبر کرده
|
|
|
|
|
غم ام سلامت و دردم علم چو بیرق ضحاک
سکوت سهم من از داد
سقوط سهم من از عمر...
|
|
|
|
|
آزرده ترین خاطره ام از درد است
پاییز چرا اینهمه اینجا سرد است
|
|
|
|
|
عاشق روزهای بارانی
پس چرا چتر با خودت داری
|
|
|
|
|
قسمتی از قلب من در نزد تو جامانده است
|
|
|
|
|
کشیده نقش وصالش به سرخِ روغنیاش
دلم به بوم غزلها به چشمْ روشنیاش
|
|
|
|
|
تا عطر تنت به روی این پیرهن است
|
|
|
|
|
میان ذهن پریشانم آمدی آرام
چه زود در بغل خاطرم گرفتی جا
|
|
|
|
|
پاییز بود و سردی یک مشت «ها»ی تلخ
|
|
|
|
|
من،،،
آفتابگردانم!
وقتی خورشید من نباشد
دل به هیچ چراغ هرزهای نمیبندم!
|
|
|
|
|
دریا دور بود وُ ماهی،
به تنگ کوچکاش دل بست...
|
|
|
|
|
من او را دوست دارم ایها الناس
|
|
|
|
|
یکی قطره اشکی ز چشمی چکید
چو افتاد مشتی به نزدش بدید
|
|
|
|
|
ساحل آدم نیما که سرابی نشود
|
|
|
|
|
بیهوده مزن این در و آن در ......
|
|
|
|
|
چه شد که دگر بار ز پیر هن مو سی قبا نمی کنی
به اشک خدا بوسه می زنی درد فغرا را دوا نمی کنی
|
|
|
|
|
درتمام خاطراتم
راه میروی
ساز دلت کوک
در پس نت های غمگین زندگی
آرام باش هیچ شبی ماندنی نیست
اله
|
|
|
|
|
اوتیسم گرفته روحِ من
حیران و واویلای خود
|
|
|
|
|
امشب نفسم های هیاهوی تو دارد
بی شائبه حاجات ز گیسوی تو دارد
میخانه سبو ساغر و ساقی و می ناب
هر
|
|
|
|
|
تـو كه گـردي زِ مژگانـم كني دور
چـرا چشم جهان بينـم ، كني كور
اگـر چشمـ
|
|
|
|
|
مردمی آشفته و پر مدعا
بر نشاندند آدم معلول را جای خدا
شد تمام زندگی رنج و عذاب
چون ک
|
|
|
|
|
به گمانم ،
اشک سایه ها را
می باید که می دیدی
|
|
|
|
|
قاب چشمت بومِ قلبم را مصوّر میکند
|
|
|
|
|
عقل از من خواست دست از عشق بردارم
من دلِ دیوانه را دیوانه تر کردم
|
|
|
|
|
قرآن به روی سر چه فراوان گرفته اند
|
|
|
|
|
در خانه ی ما یک چتر باز است
|
|
|
|
|
هر شیوه که جز عشق شنیدی باد است
|
|
|
|
|
بنا نبود
سکوت خدا را شکستند
که آفرید
|
|
|
مجموع ۱۲۳۹۱۸ پست فعال در ۱۵۴۹ صفحه |