پنجشنبه ۲۱ فروردين
اشعار دفتر شعرِ شمعدانی های قرمز شاعر فروغ گودرزی
|
|
لو رفته واژه های ناب شعرم
هر کس به نام خود میزند
عاشقانه هایم را...!!
|
|
|
|
|
آغوشت همچو
وطنِ کودکی های من
بویِ خوشِ ماندن می دهد...!
|
|
|
|
|
سرمای زمستان
هنوز،
در تنم مانده
انگار تکه های یخ
بسته راهِ رگ هایم را
زنده ماندنم آرزوست...!
|
|
|
|
|
نشسته ام این روزها
بودنهایت را می شمارم
انگشت زیاد می آورم...!
|
|
|
|
|
بعد از رفتنش
جوانی را بوسیدم و
لب طاقچه گذاشتم !
|
|
|
|
|
باغ سوخت و نابود شد
بلبل اما می خواند
کاش بدانیم چه کنیم
دود به خورد بلبل نرود
در پس این خواندن
|
|
|
|
|
آدم است دیگر
یک هو دلم گاز زدن یک سیب
با تو را می خواهد..!
|
|
|
|
|
به سراغم اگر آمدی
یادت نرود دبه ای آب و یک گلاب بیاوری
من پیش ترها در چشم انتظاری
رفته ام...!
|
|
|
|
|
بوی تو
طعم نارنجِ حیاط مادربزرگ را دارد
همان قدر مَلَس
همان قدر ماندنی...
|
|
|
|
|
خاطراتت را در دلم جا دادم
که به وقت خانه تکانی
گرد و غبار کمرنگش نکند...
|
|
|
|
|
کاش کسی بیاید
تو را یک جا برایم قاضی بگیرد
وای که نخورده دهانم آب افتاد...!
|
|
|
|
|
وقتی ندانم تو کجایی
پایان قصه ی خوش ما
دروغ است...!
|
|
|
|
|
صدایت
آواز خوش دهل است در
رویاهایم...!
|
|
|
|
|
آمدنت
.درخت را وسوسه شکوفه دادن می کند
فصل را وسوسه عوض شدن
و بهار را راهیِ دیار من
آمدنت هوا را
|
|
|
|
|
گاهی آن قدر از دوریت
خانه نشین می شوم
که گویی مادرم در کودکی راه رفتن را یاد
من نداده است...!
|
|
|
|
|
می ترسم از دردهایی که ماندگارند
دردهایی که ریشه دارند
می ترسم رشد کنند بپیچند
بر جانم...!
|
|
|
|
|
شربتی تلخ خوراندند مرا
من و شیرینی
روزگاریست گم شده ایم..!
|
|
|
|
|
شب بخیر های تو
یک چیز دیگر است
گرم می کند بالشت زیر سرم را
در زمستان...!
|
|
|
|
|
از تو نشانه ها
باقی می ماند و
از من
دستانی خالی از
تو...!
|
|
|
|
|
بی تو
اما
نفسم به
کما رفت...!
|
|
|
|
|
گلوله خورد کوچه
خاطراتمان
پخش زمین شد...!
|
|
|
|
|
از درختان خشک زمستان می ترسم
رنگ به رو ندارند
انگار در پی زندگی می دوند...!
|
|
|
|
|
ناچیزند درختان به شکوفه نشسته
به گمانم بهار بی اجازه از زمستان
می خواسته بیاید...
|
|
|
|
|
بعد از تو
آسمان را نگاه نمیکنم
ابر را نمی بوسم و
با باران نمی رقصم
بعد از تو،
از دلخوشی هایم م
|
|
|
|
|
از این روزهای یخ بندان
رفتن های طوفانی ات
برایم به یادگار می ماند.
|
|
|
|
|
باور دارد نگاهم رفتنش را
بار دیگر برگشتنش را
اما، باور ندارد...!
|
|
|
|
|
هنوز هم ماهی ها
در خشکی جان می دهند و
من نمیدانم
دریا با این همه نازپرورده چه می کند؟!!!
|
|
|
|
|
وَ من
شوق دیدار تو را داشتم
در روزی برفی که پُر از سفیدیِ
پَرهای فرشتگان بود.
|
|
|
|
|
چیزی به وقتِ
عروسی کلاغ ها نمانده
پیراهنی سرخ بر تن
انگشترهای خود کن...!
|
|
|
|
|
می دهم
خود را به دست توبه
تا که شاید زورش
به من دیوانه ی عاشق
برسد...!
|
|
|
|
|
کوتاه گفتم از
مرگ شقایق
بلند گریست زمستان
باران را...!
|
|
|
|
|
پیوند بزن
من و فاصله را
خسته از این راه درازم..!
|
|
|
|
|
و من آن
آخرین برگ پاییزم
که افتادم بر فرش زمین و
آخم در آمد...
|
|
|
|
|
درد دلی دارم این گونه
بال و پرم را زدند به جرمِِ
زن بودن.
|
|
|
|
|
راه خانه ات را پیدا کرده ام
اما هنوز، حجم دلتنگی ام
سنگینی می کند بر قدم هایم...!!
|
|
|
|
|
چتر تنهایی
سنگینی می کند
در دستانم
باد با خود می بردش...
|
|
|
|
|
چشمانت
کلمات را به ردیف می نشانند
شعری از دلدادگی در من زاده و
به خط می شود..!
|
|
|
|
|
پرده را پس می زنم
از پنجره
تا ببینم باز هم هستی
این نزدیک ها...
|
|
|
|
|
وطن است
تن تو
برای منی که سجلدم را در
پیچ و خم کوچه های
زندگی گم کرده ام...!!!
|
|
|
|
|
چشم به گنجشکان که می دوزی
قفس را در خیالت نبند
بند کن پرنده را به آزادی...
|
|
|
|
|
لکنت گرفته زبانم
نامت فراموشم شده
پاییز برگ می ریزد
و من
گلویم را می فشارم تا بغض خفه ام نکند...
|
|
|
|
|
چشمانم را به روی دنیا
می بندم...
خدا اما، برای نماز صبح
صدایم می زند...!!
|
|
|
|
|
دلم هوایی می خواهد از جنس پاییز
درختانی که خدا با دستهایش برگهایشان را
رنگ آمیزی می کند.
پاییزی ک
|
|
|
|
|
اول
قصه آمد نام تو
بعد آن،
قصه های مادرم
یک به یک راست در می آمد
آخرش...
|
|
|
|
|
نگاه کن
چه غمی ست پشت سرت
همه در خود خوابشان
برده...
|
|
|
|
|
نگاهم یک آن
به صدای پایش افتاد
دلهره را از خانه ی دلم
جواب کردم...
|
|
|
|
|
چشم بر
پنجره ای دارم من
که تو را
از دور نشانم می دهد...
|
|
|
|
|
بیا عادت کنیم به هم
کار که
نشد ندارد...!
|
|
|
|
|
زنی
زیر پنجره
می شنود آوازِ شمعدانیِ تنها را...!
|
|
|
|
|
گشوده شد پرده های راز
من به چشم خود دیدم
خلوتش خالی از من بود...!!
|
|
|
|
|
تُ
زخمی کدام حسرتی
که من
به چشمانت نمی آیم؟!!
|
|
|
|
|
چه آسوده خیال است
جهان
انگار کوه های بلند
بین من و تو را نمی بیند...!
|
|
|
|
|
درد
نبودن توست
جمعه که معلوم است
بی ساز می رقصد...!
|
|
|
|
|
جمعه جایش بر سر من
با کوچه باغ خالی
چه کنم؟؟!!!
|
|
|
|
|
تو
نفس می کشی
و
من
تعدادشان را برای
زنده ماندنم
می شمارم...
|
|
|
|
|
در این روزگاران شلوغ
تنهایی را به دوش می کشم
من ایستاده تیر خورده ام...!!
|
|
|
|
|
دل به دل راه دارد
حتی
در آن
کوچه ی بن بست...
|
|
|
|
|
خانه تکانی کردم
بهار را
پیچاندمش
در بقچه ای سفت
برای سال بعد...
|
|
|
|
|
این روزها
به دنبال نشانی از خود می گردم
گویی گمشده ایی بی هوشم
هر چه در من بوده گم شده است!
به گ
|
|
|
|
|
دلم می سوزد
از فراموش شدنم
چون قبری
که مرده ای در آن
دل ندارد
|
|
|
|
|
در سرم
صدایت
می چرخد و
می چرخد
گیج می شوم
این تویی یا
خاطراتِ خسته ام...
|
|
|
|
|
نگاهش
از دهان افتاد
شیرینی ندارد
دلم
اما هنوز
تلخی نگاهش را خریدار است
|
|
|
|
|
جمعه هم از درد به خود می پیچد
وقتی نگاهِ مرا
در انتظارِ ردی از حضور تو می بیند...!!
|
|
|
|
|
من هنوز
خیابان هایی را می شناسم
پُر از قدمهای تو
کاش آلزایمر زودتر از وقتش
به سراغم بیاید...
|
|
|
|
|
بی مقدمه می گویم
قصه ی بودن تو
آخرش پنجره ا ی باز رو
به گلستان گل است...
|
|
|
|
|
زنجیر به پایت نبند
تو پیش تر ها
همسفر او شده بودی...!!
|
|
|