امشب فضای سینه ام بدجور نم دارد
دائم فرو می ریزد و چشمم وَرم دارد
در برزخی آواره ام ، ماندم در این میدان
با قلبِ صد پیکر وَ آه و جسمِ نیمه جان
لعنت به روزی که تو را جانم پذیرا شد
لعنت به من باتو چه راحت گرم وگیرا شد
عاشق ترین مجنون به کوی عاشقی بودی
بعد از تو لیلایت کمان شد سوی نابودی
با رفتنت افتادم از محمل به روی خاک
پیراهنم صد پاره شد کردم گریبان چاک
پیمانه را با یادِ تو سر می کِشم هر شب
از دوری ات غرقم میانِ کوره ای از تب
بعد از تو دیگر با قلم با شعر هم قهرم
آواره و شبگردم و رسوای این شهرم
زجرِ فراق تو شکسته شانه هایم را
دیگر نمی خواند دلم افسانه هایم را
بادِ خزان بر چهره زد شد زرد و پژمرده
صد آرزو در سینه ام خشکیده و مُرده
وقتی که رفتی من خودم را بیصدا کشتم
سردیِ تو خیمه زده بر شانه و پُشتم
آتش زدی بر جانِ من خاکسترم کردی
چون نوگلی در باغِ سینه پرپرم کردی
باید که برچینم بساطِ غصه و غم را
از نو بسازم خانه ی اندوه و ماتم را
باید پس از این "پونه" را درمان کنم با جان
بر بی قراری ها و رنجِ خوددهم پایان
سلام افسانهجان قالب شعر غمگینتان درست انتخاب نشده است . تیک پیش فرض را موقع ارسال شعر احتمال زیاد فراموش کردید که تغییر دهید