سه شنبه ۱۶ بهمن
اشعار دفتر شعرِ آمدنت، چه لهجهی غریبی دارد! شاعر سعید فلاحی
|
|
سقف آسمان
چه کوتاهست
برای زندانی
|
|
|
|
|
زندانی را
گیوتین یا دار
یک درد دارد...
|
|
|
|
|
واژهها در من پا میگیرند
وقتی تو مرا میخوانی
شعر میشوم
سپید و کوتاه
به شوق مروری هزارانه
|
|
|
|
|
گلوی احساس،
در فشار است!
زیر هجوم بغض،،،
آی لیلای من،
دوری از مُسکن دستهایت؛
-- شب زدها
|
|
|
|
|
رویاهایم را که میبافم
با نگاه به جورابهای سوراخم
سقف خیال بر سرم
آوار میشود!.
|
|
|
|
|
پاریس هم که باشم
بی تو،
اکبرآباد سفلیست!
|
|
|
|
|
آه ای لاجورد کاشیهای عقیق
ای ذکر شبانههای ممتد
بی تو، مرتجعام
هیچ آیینی را پایند نیام
|
|
|
|
|
اینگونه
تنت آشیانهای شد
پرندهی تنم را
به اوجهای پرواز روح.
|
|
|
|
|
تو،
پرنده بودی وُ،
وقتی فهمیدم
سالها از کوچات میگذشت.
|
|
|
|
|
دلتنگیهایم،
قد کشیدهاند
پا گرفتهاند وُ راه میروند
به دیدارت خواهم آمد.
|
|
|
|
|
تمام نمیشود
این خیابان...
***
--قدم زدنِ بی تو؛
دشوارترین عذاب
|
|
|
|
|
و ندید
کبوتر،
کلاغ خوشهچین صلح شده است.
|
|
|
|
|
آرزویت،،،
پریدن بود اما
آب و ارزنی چند،
دل بستهی قفسات کردهست!
|
|
|
|
|
آینهها را بشکن
در شهر کوران
نه شمع را میفهمند
و نه آیینه به کار میآید.
|
|
|
|
|
آی هجاهای خفته در گلو
برای که!
چه وقت؟
شعر میشوید...
|
|
|
|
|
حتا،،،
اگر مترسک هم باشی
فرقی نمیکند
گاهی،
دلتنگ قارقار کلاغها خواهی شد.!
|
|
|
|
|
نه دین،
نه جنگ،،
نه قانون،،،
آخر به چه چیز آدم میشوی؛ -
آیی آدمی؟!
|
|
|
|
|
آه، آه دستت:
شَعبدهبازیست...
|
|
|
|
|
جوخهی اعدام؛
در خوابی آشفته
به تفنگش تکیه دادهست...
|
|
|
|
|
آه آزادی، آزادی:
به دنبالِ تو
یک نفس خواهم دوید!
|
|
|
|
|
با،،،
لالههای سرخ،
[محصورِ سیمخاردار]
پیامیست!
|
|
|
|
|
(۱)
قطاری بر ریل
انتظاری بیهوده را
به دوش میکشد...
|
|
|
|
|
پالتوی پدرم را،،،
سخت در آغوش میفشارم...
***
تو؛
همیشه در منی
|
|
|
|
|
دکمههای زندگی را باز میکنم؛
و در میآورم این پیراهن گشاد را.
|
|
|
|
|
پا تووی کفش هر کس کردم
باز لنگ میزد...
|
|
|
|
|
درخت؛
از ترس ذغال شدن؛
کتاب شد!.
|
|
|
|
|
پروانهی دلباخته؛
با جنونی عاشقانه،
خودش را به آتش شمع زد...
|
|
|
|
|
چند گِرَم حنای ناچیز،،،
سالخوردگیاش را پنهان میکرد...
|
|
|
|
|
با تلفن همراهش درگیرست...
***
روزهای بیشماریست،
کسی سراغش را
|
|
|
|
|
به سوی تو،
جادههای بسیاری پُشت سر گذاشتم...
|
|
|
|
|
دلتنگت که میشوم؛
شماره ات را میگیرم ...
|
|
|
|
|
روزنامههای (معلوم الحال)؛
تیترشان تغییر نمیکند...
|
|
|
|
|
اخمهایت را باز کن
ماه من!
|
|
|
|
|
رفتی وُ
همکلام در و دیوار شدهام!
|
|
|
|
|
قاطری لنگم!
عاشق شیهه کشیدنهای
مادیانی گریزپا.
|
|
|
|
|
شیرِ درونم،
به نعره است...
|
|
|
|
|
جهان
با سوزنی در دست؛
میدوزد و میدوزد و میدوزد
--دهانم را...
|
|
|
|
|
[دیکلوفناک]،،،
نام دیگرِ پدرم بود.
|
|
|
|
|
بیهودهست تسلای مترسکی
میان مزرعهای سوخته...
|
|
|
|
|
سفرهی خالی دریا وُ،
-انتحار ماهیها...
|
|
|
|
|
انتظاری کشنده رسوخ کرده
میان کوچهها...
|
|
|
|
|
در من بتی بود
لات،
منات،،
عزی!
|
|
|
|
|
ضجّهای بیامان،
درونم پا به ماه است!
|
|
|
|
|
دوست داشتنت؛
سکوتیست مبهم!
|
|
|
|
|
اشک،،،
احساس روانیست؛
-شبیه رود!
|
|
|
|
|
بالاتر از سیاهی؟
--رنگی هست!!!
شبهای من...
|
|
|
|
|
خانهات خراب بدبختی!
جز بختِ من،
آدرس دگر نیافتهای؟!
|
|
|
|
|
آغوشت کپریست،
در گرمای تابستان!
|
|
|
|
|
داغت،
داغست هنوز
ای داغ دیدهترین،
-باغ جهان.
|
|
|
|
|
بوی دستهی "تبر" میداد،
--{در ذهنش}
نهالی که باغبان کاشت!
|
|
|
|
|
دنبال مزارِ مخفیات،
--زهرا جان!
در روضهی سهشنبه شب میگردم!
|
|
|
|
|
دوست داشتنت،
شعریست بلند...
|
|
|
|
|
آرمیده به میان تنهایی پر وهم
تو با حضورت چه پنهانی؟!
|
|
|
|
|
از خانهای که تو در آن
--نیستی!
و از پنجرههایی که بستهاند،
بیزارم!
|
|
|
|
|
دریا دور بود وُ ماهی،
به تنگ کوچکاش دل بست...
|
|
|
|
|
تنها تویی که
از دهانم بیرون میآیی...
|
|
|
|
|
آییی شعرِ ناگهان!
ای واژههای فشرده
وزنِ تو را
فقط شاعرها میفهمند!
|
|
|
|
|
انتظارم،،،
بوی سیگارهای زر گرفته...
|
|
|
|
|
تاول پاهای رفتگر پیر،
وُ
زخم و زگیلِ دستهایش...
|
|
|
|
|
به راه مینگرم وُ
--آه میکشم!
آخرین آرزویم،
آمدن توست.
|
|
|
|
|
سنگها هم دل دارند!
این را
از اشکهای پدرم فهمیدم،،،
|
|
|
|
|
آی هجاهای خفته در گلو
برای که!
چه وقت؟
شعر میشوید...
زانا_کوردستانی
|
|
|