چهارشنبه ۱۳ تير
|
|
این شنیدی بود کشاورزی بزرگ.
مال خود را می سپارد دست گرگ.
|
|
|
|
|
تو را هر روز می بینم تو را از دور می بینم
تو در قلب منی هردم
|
|
|
|
|
به حق این شب زیبا به حق هر قسمی
خدا کند که برایم همیشگی باشی
|
|
|
|
|
"تب تردید"
شعری عاشقانه ویژه دوستداران اشعاری که بوی عشق میدهد
|
|
|
|
|
احساسات مان را مخفی میکنیم اما یادمان میرود که چشمانمان حرف میزنند
|
|
|
|
|
سه رباعی طنز از مهدی ملکی الف همراه با عنوان
|
|
|
|
|
🤍
یه روزی نوشته بودم…!
(خالق من! تا به من از عشقت نچشاندی، از این جهان نبرم! تشنه نبرم…!)
ل
|
|
|
|
|
اصلا چگونه دل بسپارم به غیر تو
جایی که آب هست تیمم قبول نیست
احمدصیفوری
|
|
|
|
|
دست و پا گم میکنم وقتی که میبینم تو را
|
|
|
|
|
چه شبی بود آن شب؟کاش هرگز نمی خوابیدم؟
|
|
|
|
|
سیب سرخی در میان دامنم انداختی
بی هوا مهرت به دل انداختی
لذتی بی حد تمامم را گرفت
آتش شرمی نشست
|
|
|
|
|
کارخانه ی تولید آزاراست اینجا!
|
|
|
|
|
همه با هم آغازگر این جنگیم
|
|
|
|
|
تو امیدی همگانی..فلسفی .عرفانی
تو مکانی تو زمانی تو امیدی همه جانی
همه ازرای تو دیدم به جهان ام
|
|
|
|
|
اززندگیم جونم میری تومیدونم کسی یارم نمیشه
هیچکی شبیه توجوری که عشقم آرزو دارم نمیشه
من دل بهت بست
|
|
|
|
|
بی تو دریا و من انگار پر از تردیدیم
هر دو انگار فقط چشم تو را میدیدیم
لب ساحل که پر از همهمه و غوغ
|
|
|
|
|
بی تو من، تن را نمیخواهم
بی تو من، من را نمیخواهم
|
|
|
|
|
چو امشب بر سرم قرآن بگیرم
پنـــــــاه بـــر درگـــــــهِ یزدان بگیرم
ببنـدم عهـــد و پیمـــانــی
|
|
|
|
|
📌تصنیف
م.مدهوش🍃
🎤دکلمه : بانو هستی احمدی🌼
|
|
|
|
|
وقتی در سَر، عدل نباشد ،
شکافته میشود به دستِ او، فرقِ عدالت
|
|
|
|
|
تو خود را نداری و
نمی دانی تو را داشتن یعنی چه!
یعنی شعری پر از بوی خوش بهار نارنجِ
بهار...
|
|
|
|
|
ای که باتو به حال خوب جهان وصلم
خوب میدانی
شادیت شادی من
غمت غم من
امید در جانم ریشه دوانده
روز
|
|
|
|
|
یا علی گرچه لوای تو برافراخته ایم
|
|
|
|
|
گوش چاه پر شده از گلایه ها
|
|
|
|
|
گلی خواهد شکفت روزی
شک نکن
|
|
|
|
|
سخن که از تو
به میان می آید
تمام اندوه من
از میان می رود
اشکهای گرم بر گونه های سردم
جاری می ش
|
|
|
|
|
شب از نیمه گذشته
پدرم خُروپُف می کند
البته بیشتر تُف می کند !
خواهرم هنوز گوشواره هایش را پیدا نک
|
|
|
|
|
شعبده شده ام ...
خرگوش سفیدی ام که هر بار
از کلاه یه شعبده باز می جهه بیرونو
شکارچی اونو شکار می
|
|
|
|
|
تو به دنبال من در این خانه آمدی
|
|
|
|
|
هر جا سخن از شادی است،
دور مرا
به هیچ دهِ راه نمی دهند
|
|
|
|
|
تازه از خود به زمین آمده بود،
زبانش زیر سنگینی افکارش تاب نیاورد:
«میان شلوغیِ انزوا،
ما تنها وا
|
|
|
|
|
الهی دردمان به که فاش گوییم
جزتو
|
|
|
|
|
اگر جانِ جانیم از بهر عشاق
|
|
|
|
|
شب قدر
نشانه ای برای راه، گویند
نگاهی برای خاص ماندن
جامی برای مست بودن
نقشی برای روح داشتن
با
|
|
|
|
|
ای دلیل لحظههای روشنی...
|
|
|
|
|
چه بگویم ،
ز غمواره ی مولا ؟
چه به روزگارِ مولا آوردند ،
که غم شد ،
غمِ همواره ی مولا
|
|
|
|
|
خسته ام
از همه نامهربانی ، بد زبانی خسته ام
خستهام از راه و رسم ِ زندگانی خستهام
عاجز و ن
|
|
|
|
|
دستانم را بگیر
دنیای غمانگیزی است
اینجا هوا سرد و آلوده شده
چشمها پر از اشک
مشتها گره خورده ش
|
|
|
|
|
نرمنرمک گام برگیر از لحد
|
|
|
|
|
خبر از لحظه دیدار نداشتم/عشق در سینه بجز یار نداشتم/ ...
|
|
|
|
|
نقش زنان در جبهه مقاومت و هشت سال دفاع مقدس
|
|
|
|
|
شب بر رخِ مهتاب حسادت کردیم
تا عقده گشودیم و خباثت کردیم
|
|
|
|
|
من فرزندِروشنایی هستم....
|
|
|
|
|
او کیست که از نفس خودش خسته شود/
امّا نتواند از گنه ، رسته شود
زینب حسنی
|
|
|
|
|
میشینم زیر سایه ی درخت
نزد یک رود بلند
|
|
|
|
|
ای آنکه خدای خطّ و مط اینجائی؟!
ای صاحب دین بی غلط اینجائی؟!
با اینهمه پتّ و مت چرا با ما پس؟!
از
|
|
|
|
|
این دل نتوان کرد آسان ،علاجش
|
|
|
|
|
شش غزل از مهدی ملکی الف همراه با عنوان
|
|
|
|
|
آتش زنـــــی همیشـــــــه، ای نــــو نهـــــال ما را
تاکی کنــــی جـــگر خون، با فنــــد و چــال م
|
|
|
|
|
لبنمیریزد این حنجره
پرم از
نالههای سکوت
|
|
|
|
|
به نسیمی که مرا برد به یادت گفتم...
|
|
|
|
|
آنگاه که شعر بدون دلیل میشود
|
|
|
|
|
از بین آب و آتش و خاک و هوای خوب
آتش همیشه قسمت پروانه میشود
|
|
|
|
|
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و اهلک اعدائهم اجمعین
|
|
|
|
|
چون تو دانی در جهان تقدیر چیست؟
کی تو خوانی آنچه را تحریر نیست؟
|
|
|
|
|
صدای زوزۀ وحشی ، شد از وحشت زبان خاموش
|
|
|
|
|
تو چون کودک زیر آوار مانده؛ به دامان من گریختی
|
|
|
|
|
از زمانی که طلوع غم هجرانت شد
|
|
|
|
|
شبِ قدرست قدری با خدا باش
دمی فارغ ز هـر رنگ و ریا باش
به یاد آور که دور بودی ز یزدان
ز راهِ تـوب
|
|
|
|
|
سحر بود و وقتِ زیبای اذان
یه مُشت آبِ پاک ، ازجنسِ وضو،
به صورتِ روح زدم ،
تا که خوابش بپَرَد
|
|
|
|
|
چه شد حرفت دوکس نافذ نمی داند
دو آن کس را که کس حائز نمی داند
|
|
|
|
|
چه قدر به هم می آیند
دستانِ من و تو
به گمانم
این همان بخت بلندِ یست که
همه می گویند...!
|
|
|
مجموع ۱۲۵۱۱۲ پست فعال در ۱۵۶۴ صفحه |