پنجشنبه ۲۹ آذر
|
آخرین اشعار ناب رضا اسمائی
|
وقتی چشمانم مرا دید
وقتی سوار قطار شدم احساس سنگین غربت بر من مستولی شد ،
گویی مدتها بود دور مانده بودم
ناگهان دلتنگ شدم اما نمی دانستم دلتنگ چه ؟
وقتی از قطار در ایستگاه آخر پیاده می شدم ناگهان وزش باد گرمی را بر صورتم احساس کردم ،
بادی پر از گرد و غبار
چنان غلیظ که چشمانم را پر کرد و ناخودآگاه آنها را بستم.
چمدانم را بر زمین گذاشتم و چشمانم را خاراندم.
اشک زیر چشمانم را خیس کرده بود.
لرزان و باریک باریک چشمانم را باز کردم که دوباره گرم بادی وزید.
پشتم را به باد کردم و صورتم را با دستانم گرفتم.
کمی بعد سکوتی حاکم شد
چشمانم را باز کردم ، در امتداد راه آهن هیچ چیزی نبود.
به بغل چرخیدم پیرمردی را دیدم که درون یک سه دیواری مسقف روی یک بلوک سیمانی نشسته بود ،
آرنجش روی زانو و دستش زیر چانه
انگار تمام سرگرمی اش در آن مدت خیره شدن به من بوده است
یک دور ، دور خودم چرخیدم و دیدم من هستم و آن پیرمرد و راه آهن و بیابان.
جلو رفتم و سلام کردم ،
حتی سرش را بالا نیاورد
چشمانش را بالا آورد ،
نگاهم کرد ،
بلند شد ،
لباسش را تکاند ،
سپس در حالیکه نگاهش را از چشمانم به پشت سرم دوخت ،
دستانش را بالا آورد و به نقطه ای اشاره کرد ،
برگشتم و امتداد دستش را دنبال کردم.
به زور چند درخت نخل از دور دیده می شد.
گفت : آنجاست آنجا محل اقامتت هست.
بلافاصله پرسید :
بار اولت هست ؟
گفتم بار اول چی ؟
گفت : تبعید
گفتم چطور ؟
گفت اینجا آخرین تبعیدگاه است
اما مهم نیست ، بهتر ؛
حالا آنقدر وقت داری که بفهمی چقدر ارزشمندی و یاد بگیری که برای خودت زندگی کنی و برای خودت نیز مبارزه کنی.
منظورش را نفهمیدم ...
برگشت و از یک کوزه که در آن سه دیواری گذاشته بود در یک لیوان رویی ، آب ریخت و گفت :
بیا بخور این آب خوردن دارد
لیوان را گرفتم و جرعه ای نوشیدم که نگاهم به تکه های آئینه ای شکسته روی دیوار افتاد.
به سمتش رفتم ، پر از گرد و خاک بود.
آب را تا آخر سر کشیدم و برگشتم و لیوان را به آن پیرمرد دادم.
گرد و خاک روی آئینه را با ساعد دستم پاک کردم.
آئینه زنگار بسته بود ، سعی کردم از بین تکه های زنگار نبسته ی آئینه ، خودم را ببینم.
تمام چهره ام را نمی توانستم یکجا ببینم که ناگهان یک چشمم را کامل دیدم.
نزدیک تر شدم و به چشمم نگاه کردم و خودم را در آئینه ی چشمم یافتم
حتی نمیدانستم با دو چشمم ، آن چشم را در آئینه می بینم یا یک چشم
اما دیگر مهم نبود
مهم این بود که چهره ای خسته و پر از گرد و خاک و حتی مژه ای کج و در حال افتادن در منتهی الیه پلک پایینم دیدم ...
برای اولین بار بود که اینگونه خودم را می دیدم
خوب خیره شدم ،
دیگر احساس غربت نمی کردم ،
دلتنگی ام خوب شد ،
آری
خودم را گم کرده بودم ،
از خودم دور شده بودم ،
فهمیدم که دلتنگ خودم شده بودم ،
دلم لرزید ،
دهانم خشک شد ،
دلم سوخت برای کسی که از اول با من بود ولی من ندیده بودمش
تازه فهمیدم
و چقدر خوشحال شدم از این فهمیدنم که ؛
ارزشمندتر از خودم ، دیدن خودم است
رضـــا اســـــــمائی
|
نقدها و نظرات
|
درود فراوان سپاسگزارم از نگاه پر مهرتان 🙏🌹🙏 | |
|
درود فراوان سپاسگزارم از نگاه پر مهرتان 🙏🌹🙏
| |
|
درود فراوان سپاسگزارم از نگاه پر مهرتان 🙏🌹🙏 | |
|
با درود بیکران ناب بودن ، نگرش ناب و هنرمند خواندن ، علم و لذت هنرمندی میخواهد.
سپاسگزارم از نگرش ، بینش و منش نیکتان 🙏🌹🌹🌹🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
منم این روزا گیج و سردرگمممم... فراموش خودم شدم...🥺
بخاطر همین دچار احساسات سبک مغزی میشم...🥺
باید دست خودمو بگیرم و باهاش یه سفر دو نفره با یه بلیط داشته باشم
خیلی مرسی از شما بابت پست ارزشمندتان
درودتان
شاد باشید