چهارشنبه ۱۷ بهمن
اشعار دفتر شعرِ باران شاعر فروغ گودرزی
|
|
نخ می دهد خاطره
هفت گنبد دورتر
خاک می خورد...
کودکی
|
|
|
|
|
پچ پچ
می کنند مزه ها
گوش پاییز
زنگ می زند
|
|
|
|
|
بیماری ناشناختهای ست
نگاه ات
چال می کند مرا
در سیاه چالهی اشک
|
|
|
|
|
بر دوش اش
نشسته تکلیف
می شوید باران
الفبای کودکی را
|
|
|
|
|
ساحل خیالم
پر شده از بلاتکلیفی
سوار بر کدام موج
سمفونی عشق را می نوازی
|
|
|
|
|
گریه ها را
نوشیده ام
دورتر از این روزها
جنب چشمانت
کافه ای می زنم
|
|
|
|
|
بن بست شد
این کوچه
دوست داشتنم اما
راه
درازی
دارد
|
|
|
|
|
بغض ساحل
می شکند
انتظار
دریا
دریا
اشک می ریزد
فاصله را
|
|
|
|
|
خرداد باشد
یا که تیر
بی تو بودن
باکی از
تیر خوردن ندارم...!!
|
|
|
|
|
کاش امروز
یک بار دیگر
از خیابان رد شوی
تا فال فروش دوباره عکسم را
لای فال هایش به تو بدهد و تو
|
|
|
|
|
زمانش مهم نیست
صبح باشد یا که ظهر
غروب باشد یا دم صبح
کافیست تو بخواهی
من برایت می میرم...!!
|
|
|
|
|
روز به این راحتی
رخ نشان نمی دهد
چشمانت را باز کن
تا منت سر ما بگذارد...
|
|
|
|
|
هنوز هم می توانم
از تو بگویم
خندیدنت خودش
دنیا دنیا حرف دارد برای گفتن...!
|
|
|
|
|
از تمام خاطرات تو
نقش اناری ست در نگاهم
که ترک خورد....!
|
|
|
|
|
غرق توام کافه چی
دستانت که پر است
با چه،
دست بر سرِ
خانه خرابانِ کافه ات می کشی؟!
|
|
|
|
|
آری
برق چشمانت را می خواهم
به وقت،
آزادی پرنده...!
|
|
|
|
|
دستهایم از من حساب نمی برند
تا می بینمش
در آغوش می کشند
او را...!
|
|
|
|
|
دقیقا کجایی و کجا ایستاده ای؟
من الان دقیقا در عصری از روزهای اردیبهشت هستم
همان اردیبهشتی که قول
|
|
|
|
|
با من از پرواز بگو
پریدن را می شناسم
من گنجشک ها را نخوانده از بَرَم...!
|
|
|
|
|
خیالی نیست
دیگر تو را
خیال بافی نمیکنم...!
|
|
|
|
|
او که نباشد
عید معنا ندارد
ماه من این عید
باز هم نیامد...!
|
|
|
|
|
اردیبهشت
بویِ نمِ باران دارد.
بویِ یاس بویِِ دستانِ خدا را دارد.
بویِ بهار،بوی زنبق و شقایق دارد.
|
|
|
|
|
کاش گریه نیاید
من چند روزی ست
دل از خنده برده ام...!!!
|
|
|
|
|
بر ارابه ی روان
سوار است خاطرات
خنده ها و گریه ها جمع اند
بودن و نبودن ها
باید و نباید ها
همه
|
|
|
|
|
بازی قایم باشک را دوست ندارم
چشمانم را بستم
یک
دو
سه
رفت و بر نگشت...!
|
|
|
|
|
تو خود را نداری و
نمی دانی تو را داشتن یعنی چه!
یعنی شعری پر از بوی خوش بهار نارنجِ
بهار...
|
|
|
|
|
چه قدر به هم می آیند
دستانِ من و تو
به گمانم
این همان بخت بلندِ یست که
همه می گویند...!
|
|
|
|
|
زیر باران مانده ام بی چتر
دستی برسان خیسِ
بی مهری نشوم...!
|
|
|