پنجشنبه ۶ دی
اشعار دفتر شعرِ در خواب و بیداری شاعر اکبرنصرتی
|
|
ابراز عشق
من به تو
مثل یک حادثه بود
زبانم را به لکنت
و کوه کلمات ریزش کرد
|
|
|
|
|
در افق های دور دست
سرزمینی اهورایی است
که سرشار از گلهای سرخ
و زلالی چشمه سارش
به اشک عاشق می ما
|
|
|
|
|
در آسمان چشم تو
ستاره ها می درخشند
و پرنیای آرزوهایت
هر شب به تماشا می نشیند
دختر ایل اهورای
|
|
|
|
|
لبخند تو
آوای مستانه ی کبکی ست
که در هوهوی باد
بر گستره زاگرس
جفت خود را عاشقانه می خواند
از
|
|
|
|
|
آن سوی اقلیم نگاهت
طبیعت بکری است
که بر شاخسار کنارها
بلبلان عشق را زمزمه می کنند
با هر پلک زدن
|
|
|
|
|
تو مثل شکوفه های کُنار
بر شاخه های بهار
قد برافراشته و زیبا رو
و من شاعری عاشق
در میان ایل تو
|
|
|
|
|
پیش از این شعر
دختری را دیدم
از دیار زاگرس
که سیاهی چشمانش
شبیه شعر سپیدی بود
که حلاوت واژه ها
|
|
|
|
|
مثل معلمی از دانش آموز ، پرسید ،
وقتی خورشید پشت پنجره غروب میکند
و تابش ماه بر زمین و
سوسوی ستا
|
|
|
|
|
سخن که از تو
به میان می آید
تمام اندوه من
از میان می رود
اشکهای گرم بر گونه های سردم
جاری می ش
|
|
|
|
|
خورشید که غروب می کند
زیر نور ماه
ستاره ها را می نگرم
و در خاطرات گذشته غوطه ور می شوم
سالیان سا
|
|
|
|
|
آنگاه که خورشید پشت کوهها
سر فرو می برد
و ماه از افق های دور دست سر بر می آورد
در سکوت شب
کتابها
|
|
|
|
|
در یک قدمی خوشبختی بودیم
من و تو پیمان بستیم
برای فتح قلعه آرزوها
و فرشته های آسمان
شاهد عقدما
|
|
|
|
|
برای آخرین بار
من و تو
بر سر راه یکدیگر قرار خواهیم گرفت
و خواب انتظار را
در اولین دیدار
تعبی
|
|
|
|
|
تو با کلام شاعرانه
عاشقانه ای را به تصویر کشیدی
کلامی که فراتر از هر حرف و صدایی
جادو می کرد
ا
|
|
|
|
|
اندوه تو هر لحظه
مثل سایه با من است
هر سو
که می نگرم
رهایی از آن ممکن نیست
و هر دم
مرا به
|
|
|
|
|
عشق گاهی مثل آب است
و گاهی مثل آتش
آن روزها که عاشق هم بودیم
زندگی معنای روشن عشق بود
آنچنان که
|
|
|
|
|
سالهاست که رفته ای
اما انگار هرگز نرفته ای
دست بر شانه ی خیالت می گذارم
اما تو مثل یک بیگانه
و
|
|
|
|
|
تو با شاخه ای شعر
که عطر زنبق های کوهی را داشت
به سوی من آمدی
تا عشق را آغاز کنیم
اما من در می
|
|
|
|
|
این شعر که ورق بخورد
مثل آتشی بر گور زبانه می کشد
آنچنان که در نور آن
اندوه من آشکار می شود
و
|
|
|
|
|
مثل پرنده ای در بند
که به پرواز می اندیشد
هر لحظه و هر جا
به تو می اندیشم
پشت باغ خاطره هایما
|
|
|
|
|
اندوه تو
ژرف ترین اندوه هاست
شاد ترین لحظه هایم
عزادار تواند
دعاهای صوفیانه هم
تسکین ام نمی
|
|
|
|
|
صدای تو
به آوای پرستوها می ماند
آنگاه که از کوچ باز می گردند
وقتی سخن آغاز می کنی
کلمات بر لب
|
|
|
|
|
نگاه تو
مثل باد بهاری بر من وزید
تا روزگاران رفته را به یاد آورد
اما من
حدیثی جز اندوه نداشتم
ک
|
|
|
|
|
شب همه شب
ناله و افغان برآرم
چنانکه تا سحر لب به هم نگذارم
از لحن کلامم پیداست
خونین جگرم ،
ا
|
|
|
|
|
اگر من
ریشه بودم
قلب زمین را می شکافتم
مسیر تو را می پیمودم
به دل تو پیوند می خوردم
|
|
|
|
|
شعر در وصف تو باشد
می لرزد دل و دستم
مثل اکنون در خیالت
چون نمی دانم که هستم
هزار اما و اگر و
|
|
|
|
|
چرا آمد
چرا رفت
آنکه با آمدنش زندگی معنایی گرفت
آنکه با رفتنش شعر بوی تنهایی گرفت
شعرهایم همه
|
|
|
|
|
منم آن شاعر تنهای خاموش
که دارم کوله ی غمهای تو بر دوش
درون سینه ام زخم هزاران آرزو دارم
چگونه در
|
|
|
|
|
عمری از تو سرودم که
که لیلایت کنم
با فسون واژه ها هر لحظه شیدایت کنم
نیستی دیگر تو و تنها شدم
|
|
|
|
|
خاطرم آزرده و
زندگی مثل مجلس ترحیم است
با قلبی آکنده از غم
باخدا حرف می زنم
اما یوسف اقبال من
|
|
|
|
|
غیر تو با هیچ کسی کار من نیفتاده است
گره پشت گره و
گویی گذر پوست به دباغ خانه افتاده است
از همه د
|
|
|
|
|
ای دریغا و صد افسوس
ز هر سو می نگرم گل
خار دگری دارد
عشق کالای بی خریدار
در این آشفته بازار است
|
|
|
|
|
خسته ام از بی وفاییها
هر که آمد نمک بر زخم دلم پاشید و رفت
صدای ساز عشق خوش است
ولی از دورها
ق
|
|
|
|
|
برای نوشتن عاشقانه ای
واژه های ریز و درشت را الک می کنم
شعر بوی دلتنگی می دهد
آنقدر غمگین
که ا
|
|
|
|
|
"پر کن پیاله را"
که آب از سرم گذشت
بریز تا غم زمانه را فراموش کنم
دلخواه من نبود آنچه بر سرم گذشت
|
|
|
|
|
تا آئین تو شد بی وفایی
من کودکی افسرده از دایه جدا
که سرنوشتش شده تنهایی
سنگدلی و بیهوده ریزد گ
|
|
|
|
|
یاد باد آن روزگاران
در میان آن هیاهو
یاد تو آرامش جان بود
مثل یک دیوانه ای که
با خیالت راه می
|
|
|
|
|
تا قلم در دست می گیرم
نوزاد شعر من
بی وقفه می گرید
وقتی ژان والژان قهرمان
برای تکه ای نان دزد
|
|
|
|
|
آن روز که
نگاهمان بهم گره خورد
ابروانت با صد شعبده
جان از تن من برد
الماس دلم را
از قفس سین
|
|
|
|
|
از گذشته گریزانم
از آینده هراسان
چشم به راه فرشته ی مهربان
که روزی می آید
اشکهایم بند نمی آید
|
|
|
|
|
تمام حرف من
یک جمله بود
و جز معنای عشق نبود
دوستت دارم
حرفی که از
|
|
|
|
|
نگاه کن
شبم در حسرت می گذرد
و روزم در انتظار
گذشته ها را ورق میزنم
در خاطره ی شالیزار
من و
|
|
|