شنبه ۲۲ ارديبهشت
|
|
شب یلدا شـده بِهه در خـم مویش بنهی
دل ســودازده ، در حـادثه جویـش بنهی
|
|
|
|
|
شب یلدای ما پر شعر و شور است
تمام دل خوشی ها جوی نور است
|
|
|
|
|
هنوز در نفسم عطر نام تو باقیست
|
|
|
|
|
ایدلکمیصبوریکنرهجدامگردان
اَفسارمنرهاکن یاره دوتا مگردان
|
|
|
|
|
من در شب خش خش برگ ها می تر سم
از صدای زوزه ی باد در انبوه برگ ها می ترسم
از آبستنی حوادس
|
|
|
|
|
یلدا شد و برپا همه جا جشن و سروری...
|
|
|
|
|
ببین!
اندوه یاس های خانه را
_چونان زنی تکیده بر دیوار_
روحِ عبوس کوچه را،
به عطر انتظار یار
صف
|
|
|
|
|
تووی خونه س کمد کمد لباس و اثاثیه
اما هنوز شوکته سوی بازار و،
علی الخصوص بزّازیه
|
|
|
|
|
کاش برچیند خدا قانون نامحسوس را
|
|
|
|
|
قول دادم به زنم می شوم انسان ، که نشد
می خورم آب فقط از سر لیوان، که نشد
|
|
|
|
|
یادم آمد قصه ی روباه و زاغ
می شود با مکر بستانی چراغ
عاقبت از حرمت گرمای آن
|
|
|
|
|
که زنگیان همه رومی/ وَ رومیان همه زنگی
|
|
|
|
|
یک بار دیگر رسیدی یلداتر از شعر باران
همراه برف سپیدی با فصل سرد زمستان
|
|
|
|
|
آری ز بوی مهر جنان می شود جهان
|
|
|
|
|
پاییز فصل بی رغیب رنگها
فصل دیوانگی های لحظه ای
فصل عشاق بی پروا ،فصل برهنگی
پاییز هزار رنگ ،هزا
|
|
|
|
|
عاشقم باش که درمان منی با عشقت
|
|
|
|
|
چشام دیگه اشکی نداره
از فراغ یار بی وفا بیاره
آخه زدلم طاقتی نمونده
بیوفا درد دوری نشونده
|
|
|
|
|
نه رویی و
نه بیچشم و رو
آه
ای چشم دو رو
|
|
|
|
|
به دوری حکم کردند بینمان را
و در غربت نهادند قلبمان را
|
|
|
|
|
گنجِ نایابِ درونت سهمِ من انگار نیست
|
|
|
|
|
میدانم روزی دلتنگ خواهی شد..این روزها خواهد گذشت "
|
|
|
|
|
دنیا مثلِ آشِ کشکِ خاله ست
همینه که هست ،
|
|
|
|
|
دلم تنگ است برای روز های شاد جوانی
برای روزگار خوب و خوشحال قدیمی
دلم تنگ است از این بن بست
|
|
|
|
|
کم کمک می رسد از راه شب طولانی
شب حافظ، شب معرفت انسانی
شب لبخند، شب نو شدن خاطره ها
|
|
|
|
|
نیشها بر تنم از مردم عامی دارم
|
|
|
|
|
جماعتی ست
دور ما
به فرادا زیبا ست
نماز وصل
|
|
|
|
|
کم کمَک افسانه ی پاییز پایان می شود
|
|
|
|
|
عاقبت گوشه نشین شام تنهایی منم
|
|
|
|
|
رفتی کجا تو ماندی ای بی وفا گل من
|
|
|
|
|
مهتاب را ندیدم امشب.
آیا که پرده از نقاب برداشته ای؟
آری،
به گمانم که پرده از رخسار گرفته ای،
یا
|
|
|
|
|
شمهای ز نفخهات بر سر تربتم چو پیچد،
درِ قبر برگشایم ز درِ حدیث رَجعت
|
|
|
|
|
دیده ام سخت براحوال دلم، گریان است
دردل ازدیدۀ خونبارغمی پنهان است
|
|
|
|
|
وفا نکردی و کردم وفا به غمت
|
|
|
|
|
عشق از دل جو تو ای گلزار من
بشنو از من این سخن این راز من
کل این عالم نهان در قلب توست
دیدگ
|
|
|
|
|
امشب به بابا می رساند دخترش را
|
|
|
|
|
دیر زمانیست
که خونین است
کام مغرب از صید خورشید
کس چه میداند
باد بیرحم پاییز
از چه رو بر سبزی
|
|
|
|
|
میدانم امشب در سماع خویش میمیرم
|
|
|
|
|
در سینه ها فصل خزان ،،هست ناله و آه وفغان
پس کی به فریاد میرسی ،،مولای ما صاحب الزمان عج
|
|
|
|
|
من تو را سجده میکنم
چونکه تو لایقی برآن
|
|
|
|
|
به فردا می رسم یا نه نمی دانم چه انجام است
|
|
|
|
|
آغوشم را گشودم
تا تورا در آغوش بگیرم
نمیدانستم باد پاییزی
مرا از خواب بیدار میکند.
آگرین_یوسفی
|
|
|
|
|
مهتاب را ندیدم امشب.
آیا که پرده از نقاب برداشته ای؟
آری،
به گمانم که پرده از رخسار گرفته ای،
یا
|
|
|
|
|
تو مپندار، که من با دگران سر مستم
بوی زلف تو هنوز، در پی من می آید
خود فروشی نکنم، جز به یک خند
|
|
|
|
|
وه که به یادم تویی ای مهربان
|
|
|
|
|
من از نشاط تو می نویسم
تو از عاقبت من بگو میان تو من و دنیا
شاید نگذاشته باشی عمرم ب
|
|
|
|
|
پیری به گذر بر سر کودک میزد
|
|
|
|
|
چرا از روزگار و از دنیا شکایت داریم با دعا و مثبت اندیشی روزگار را شیرین کنید
|
|
|
|
|
سیه پوش آسمان و اهل زمین است
سالروز هجر یار امیر المومنین است
مدینه شرمنده و امروز غمین ا
|
|
|
|
|
سوز سرما چون رسد
دلگرم تو جانا منم
در خزان سرد جان
با عشق تو مانا منم
|
|
|
|
|
کاش، در اوج اقتدار
بی هیچ چشمداشت
چونان نخی باریک
بگذرم از سوراخ سوزنی
برای وصله بر
تنپوش پاره
|
|
|
|
|
تو را زبانه می کشد تمام روح و پیکرم..
|
|
|
|
|
ازّل و آخِر خداوند هست و هست
ظاهر و باطن خداوند هست و هست
|
|
|
|
|
تا استخوانم سوختم
رفتنت را بزم بود.
مثل خورشید میدرخشیدی،ولی!
من خود تو را افروختم.
دفن کردم غر
|
|
|
|
|
ما شهروندهای شعر و شعور هستیم
|
|
|
|
|
دلی آرام یعنی عشق در کاشانه ات باشد
تو گر شمعی شوی بی وقفه او پروانه ات باشد
|
|
|
|
|
مادر بدون نور تو در قلب و ذهن ما
تاریک تاریک است این شب های بی فردا
|
|
|
مجموع ۱۲۴۰۰۸ پست فعال در ۱۵۵۱ صفحه |