چهارشنبه ۳ بهمن
اشعار دفتر شعرِ غم عشق شاعر توحید هاشملو قلمدار
|
|
من پایان یک قصه ام
قصه ای که خود نوشته ام
روی زندگی با خون دل
با زخم دلی که خورده ام
زخمی که کا
|
|
|
|
|
در انتهای این راه، من ماندهام و تباهی
که مملو از درد است در این سیاهی
در گردابی بیپایان گرفتارم
|
|
|
|
|
شب است و دلهای بی تاب
چشمان نگران با اشکهای ناب
چشم بی خواب منتظر یار
مثل کودکی پر از نشاط و لجبا
|
|
|
|
|
می روم من
همین قدر کوتاه،همین قدر رسا
مقصدم؟نپرس که خودم نمیدانم تا کجا
تا از این شهر حسود دور ش
|
|
|
|
|
می روم من
همین قدر کوتاه و رسا
نپرسید مقصدم را نمیدانم تا کجا
تا دور شوم از این شهر حسود
باز میگ
|
|
|
|
|
یه پنجره کنار آسمون🌺 نگاه تلخ از پشت اون
گل پژمرده ی من🌺پشت کرده به دلخوشیا
|
|
|
|
|
دیدم خود را در آیینه ی ایام شبی
پیر و فرتوت، داشتم مختصر تبی
|
|
|
|
|
امشب را من با خیال تو در خیالم سر میکنم
شب رویایی را با نگاه شیرین تو در میکنم
|
|
|
|
|
این شبا دیگه جسمی ندارم همش مثل روحم من
روزا یه جور شبا جوره دیگه معذبم من
فرقی واسم نمونده بین بو
|
|
|
|
|
خسته از دلتنگی و بی تابی و این شب
نمی خواهم سکوتم را بشکنم
این دل شکسته التیام میخواهد
تب کرده و
|
|
|
|
|
چشام دیگه اشکی نداره
از فراغ یار بی وفا بیاره
آخه زدلم طاقتی نمونده
بیوفا درد دوری نشونده
|
|
|
|
|
دخترم نازنینم چشماتو وا کن
با چشم باز به دنیا نگا کن
اون جلو جلوها
پشت این کوچه پس کوچه ها
ادماش
|
|
|
|
|
روزگار حالم بده سربه سرم نزار
من که خودم میرم دست از سرم بردار
واسه من که تو وفا نکردی
من و به حا
|
|
|
|
|
در تب عشق سوختم و کسی باور نکرد
دلم شکست صدای شکستم را کسی باور نکرد
|
|
|
|
|
معشوقه ی من نازنین دلبرم
می دونی تو هستی تاج سرم
وقتی نیستی تو کنارم
میشکنه بال و پرم
|
|
|
|
|
من آن آیینه ی شکسته ام
دلم هزار تکه و رخ یار در هر تکه ام
شکسته ام ولی باز آیینه ام
یک عاشق بوده
|
|
|
|
|
عزیزم اگه فردایی نباشه
اگه امشب آخر قصه ی عاشقیه ما باشه
اگه نباشه فرصتی برای دیدنت
بعد این همه ن
|
|
|
|
|
دل شکسته ام تمنای وصالی دارد
حسرتی از جنس درخت یخ زده که انتظار بهار را میکشد
دیگر دلم به هیچ چیزی
|
|
|
|
|
تو میدانی من در دلم چه غمی دارم؟
اصلا میدانی من اکنون در چه حالم؟
می دانی برای خود قفسی ساخته ام
|
|
|
|
|
نمیدانم دلیل این همه تنهایی چیست؟
اصلا تنهایی چرا با این همه اذم
می شناسی تنهایی را
آشنایی با بی
|
|
|
|
|
من از دنیا و این زندگی بیزارم
زندگی نیست فرق بین من و یک جنازه در چیست؟
آرزوهایم بر باد شدند
موها
|
|
|
|
|
هر چقدر خواهی بگرد من که نیستم
در زمانی بودم کنارت اصلا ندیدی
اسرار مرا وقتی که رفتی چرا ندیدی؟
|
|
|
|
|
این شب تاریک آخرش مرا می کُشد
غم این شبها مرا به فنا میبرد
هر شب این قصه را دارم
من بی خیال جان و
|
|
|
|
|
اینجا شهر غریبی ایست
روزهایش جدا شب هایش جای ستاره غم باران است
نور خانه ها نمی تابند به نگاه
نمی
|
|
|
|
|
تو که ای یار بوی غربت به خود گرفته ای
من صدایی ندارم که فریادی بر تو آرم
که صدای خاموش من مهیبتر
|
|
|
|
|
آرام و چه زود شد سرد
روزگار که با من چه کرد
دل در حریم دوست به دنبال رهایی بود
غافل از دوست که خو
|
|
|
|
|
آه ای برادر
سه سال گذشت از آن روز شوم
از آن روزی که تو را از من گرفت
ای برادر،عزیزترین عزیز من
|
|
|
|
|
به مرز جنون رسیده ام
من به عشق تو مهر دنیا فروخته ام
خیال قدم زیر باران در سر داشته ام
من به عشق
|
|
|
|
|
عشق را در میان تهی باید بدید
عشق را مانند یک گل آمد پدید
|
|
|
|
|
چون نقابی بیفتد صورت از سیرت سیاهتر باشد
و عشق با دروغ های رنگی آغشته
تو از خود و سیاهی درونت بیخ
|
|
|
|
|
من به ستم زکودکی کرده ام چشمم باز
به شاید طالعم بود که من کردمش آغاز
زین ره نکردم بر کسی من حرفی ب
|
|
|
|
|
کوچه های این محله تمام خیابونای این شهر
صدای قدمهای ما را میشناسند
یادته یه روز بارونی پیاده افت
|
|
|
|
|
من به صدای فریاد تو محتاجم میدانی
که دل درک کند تو از عشق هیچ نمیدانی
و من که برای تو دعا خواهم ک
|
|
|
|
|
من و تو دیگر ندارد معنی مکن صدا
تو که یاد نداری کم نکردی بمن جفا
گفتم تنهایم جز تو ندارم من کسی
گ
|
|
|
|
|
صبح آدینه و من باز در خیال اویم
که چگونه خود را از خیالش پرواز دهم
او که سودای دیگر در سر دارد
من
|
|
|
|
|
زکنج قفسی من بد گیر شده ام
از دل و جان زدنیا سیر شده ام
زخرابای این خرابه پیر شده ام
زخشم وحشی چ
|
|
|
|
|
من غافل زنادانی غافل زدنیا بودم
مدهوش یارو بی خبر زهر جا بودم
غافل که یار من در خیالی خام بود
زا
|
|
|
|
|
در خرابای این خانه خراب جای دلبر نیست
دلبری پس دل خراب چه داند دل با کیست
|
|
|