کم کَمک افسـانه ی پاییز پایان می شود
نوبت برفِ سفید و باد و بوران می شود
چتر خـود را دست آبانش امانت می دهد
سوز و سرما راهیِ کوچه خیابان می شود
تاج و تختش را ، کناری می گذارد بی درنگ
بی تعارف کرسی اش سهم زمستان می شود
آذر از سر چـادرِ نارنجی اش را می کِشد !
شال و تنپوشِ بی بی سرما نمایان می شود
خش خش برگ و هیاهو بیصدا در لاکِ خود
دانه هـای بـرف ، تـزیینِ درختـان می شود
می روند آبان و آذر ، پشت سر یک کوه غم
رنجِ پاییزی ، حدیثِ چرخ دوران می شود
عابری تنها میان کوچه ها با دست سرد
میهمان سفره ی یلدای هجران می شود
قهـرِ پاییزی زد آفت ، گـوشه ی این باغ را
یادِ یاران مُهرِ داغی بر دل و جان می شود
کودکی در خاک و ، فرزندی اسیر میله ها
مادری در انتظار ، آن یک پریشان می شود
چله ی امسال سنگین تر شده از سالِ پیش
جـای خـالی عزیـزان اشکِ دامـان می شود
ای دریغ از روزگــارِ نامـراد و بـی وفـا !
قصه ی یلدای ما دربست ، حرمان می شود
خانه ای پرشور و غوغا ، خانه ای هم بیصدا
"پونه" اما شـاهدِ چشمـانِ گریـان می شود
افسانه_احمدی_پونه
زیبا و غمگین بود