میرزاده ی عشقی
دنیا مثلِ آشِ کشکِ خاله ست
همینه که هست ،
گاهی خوشمزه س و گاهی هم نه
گاهی داغه ، گاهی هم نه
گاهی زیباست ، گاهی هم نه
هر شاپرک یکریز پَلاسه
میگرده به دُورِ گل و سبزه
هرکدومشون از گل و سبزه ،
لنگه ای ست ز زیباییِ نقش بسته به بالهای ،
هر شاپرک و یه جورایی همتاشه
قربانی ، یکریز در هراسه
لاشخورا میگردند دائم ، دُورِ لاشه
دشمنه هم میخواد برتنِ ما ، سری نباشه
همش می بینیمش به حال و هوای ،
چکاندنِ ماشه
چه شُله قلمکاری ست دنیا !
نخود لوبیاش ، کم و زیاد میشه
اما آشِ دنیا ،
همون آشه
چشمام چهارتا شد وقتی دیدم ،
چند روز پیش ،
یه نصیحتی کردم به فرزندم
برای اولین بار،
گفت باشه
بهش گفتم چقدراینقدر ازپای نشستن ؟
دیگه وقتش است که پاشه
باید با تیغه ی شمشیرسامورایی ،
بزنم ظلمو چپ و چُل بکنم
فقط میترسم ، ظلمی که یه دونه ست ،
دوتا شه
یکی پرسید :
این حرفای چپ و چل جاش اینجاست ؟
گفتم : بله ، همینجا جاشه
اگه موضوعی بیفته ، روی لبِ این قلمِ وحشی
قلمم مخ که نداره ،
شک مکن که سِرّ ظلم ، فاشه
وقتیکه آب از سرش گذشت
تازه فکرمیکنه معمولاً قلم ،
به عواقبِ آن
معمولاً نتیجه هم اِیکاشه
دربِ خانه ی ،
میرزاده ی عشقی را ،
دق الباب کردم
وا نشد
انتظارم این بود که واشه
رفتم بی اجازه ،
به خاطراتی که متهاست ،
رفته است ازدست
دیدم سَرِ میرزاده ی عشقی ،
روی دست نوشته هاشه
دیدم همه دلنوشته هاش ،
برعلیهِ ظلمه
دیدم خونین شده روزگارش و،
روزگارِ ماها
دیدم که عدوش نامرد ،
ازپشت به سرش چکانده ماشه
بهمن بیدقی 1402/9/20
از رفتن پاییز غم انگیز
تنها غم بجا مانده
یلدایتان مبارک