جمعه ۲۵ خرداد
|
|
مردم شهر تو را سنگ فراوان زده اند
شکوه از طایفه ی مست و دغلباز مکن ...
|
|
|
|
|
شعرم
شعور دانه است و
تبیین نارون
در کرت باغ های تر
|
|
|
|
|
هوا تب داشت ولی ،
یه دفعه یک باد اومد
|
|
|
|
|
خواستم وسوسه ی شعری شوی توی سرم
|
|
|
|
|
فریاد
***
از ظلمت شبانه و انبوه چاه ها
هر سو قدم نهی، مخدوش راه ها
کو چشمۀ زلال نور و آف
|
|
|
|
|
با خبر گشت ز حال پریشان سحری
گفت برسانید ز من ایشان خبری
هر که آزاد بگردد ز نیاز تن خویش
فارغ آید
|
|
|
|
|
وه چه زیباست
این شکوفایی جادوی کلام
به آشنایی یک لحن
|
|
|
|
|
عشق تو آتشی در وجودم به پا کرد،
|
|
|
|
|
شدم آرش کمان در دست ژولیده
|
|
|
|
|
در مسیر عشق توجه به دیگر همرهان و اطرافیانمان گرچه ما بیخبریم ولی وجود دارد افرادی که هم برای رسیدن
|
|
|
|
|
پاییز در راهست وُ،
برگهای وجودم؛
در اضطراب افتادن!
|
|
|
|
|
بی تویی در فصل تنهایی تباهم کرده است
|
|
|
|
|
"تو"
چشمایِ تو منظومه یِ دریایی و من محوِ تماشا و ...
ابریشمِ موهایِ تو یک جاده و من غرقِ تمنا
|
|
|
|
|
مرا گدائی تو . بس شرافتم داده
میان آدمیان . جاه و عزتم داده
|
|
|
|
|
یه روزی با ناز و کرشمه اومدی به لب چشمه
مثل آهو تورو دیدم که بودی تشنه تشنه
توی جنگل سرسبز جلو راه
|
|
|
|
|
در عشق خود گندم نمای جوفروشی
در عشق صادق نیستی گویا تو هرگز
|
|
|
|
|
روزها اَندر پس آن روزها /سالها اَندر گذر از سالها
رازها اَندر میان سازها/کوک سازِ دل کن و آوازها
|
|
|
|
|
الف - من در تمامی یک سرعت نجوم
ما در تبادل یک رنج بی ثمر
|
|
|
|
|
من سیب و موز و انبه میخواهم
|
|
|
|
|
باز سپید کودکی با ما سخن می گفت ؛
از غایتی ، عاری از بازیگری با فوج بادبادک
|
|
|
|
|
خلسه ای دیگر جوانه می زند در حیات جوانه ها
نورافکن شعور ،
غبار ظلمت را بر می چیند ا
|
|
|
|
|
گفتگوی رمز آلود نگاه با دل
|
|
|
|
|
من شعر بی پایان وصالم
من نغمه ازادی اقبالم
زمان می گذرد و من در احوال خویش
مشتاق رسیدن به کمالم
|
|
|
|
|
مست مستم از بلندیها و پستهای عشق و از شراب سادگی
|
|
|
|
|
آنکس که مرا ، انداخته درمعرکه ای سرد
|
|
|
|
|
رابطه
ذهنم درآشوبستان زمان
تاریکی گزمی کرد
گرانی پایان نداشت
وکرونا آدم درو می کرد
کسی آهسته ا
|
|
|
|
|
آتشفشان
دل به یاد آخرین پیمانمان آتش گرفت
سینه ی دلتنگی آتشفشان آتش گرفت
|
|
|
|
|
جان به فدای تو شد دل به ندای تو شد
جسم چه دارد بها آنکه به کوی تو شد
کفر ندان یارب این که سخن گف
|
|
|
|
|
می نویسم شعرم را...
بی قلم !!!
جوهرم مرد...
|
|
|
|
|
با مرگ گلاویزم با زور نمی آیم
|
|
|
|
|
وطن
دلم کمی وطن میخواهد
کمی حس ناب و
یک دنیای سرمستی
ناگهان دلم یاد وطن کرد
|
|
|
|
|
میان کسانی که
زبان حالم را نمی دانند
زبان حالشان را نمی دانم
|
|
|
|
|
من گفتم از رفتن دیوار گشتی تو
ویران شدم از عشق، آوار گشتی تو
|
|
|
|
|
کوشی؟ چرا نمی رسی از راه ای عزیز
کم کم سعیدِ قصه ی تو پیر می شود
|
|
|
|
|
ضریح آینه و آب
اشکی بروی گونه خیسش چکید و رفت
نجوا نمود و از دلش آهی کشید و رفت
در ازدحام ساح
|
|
|
|
|
گوشه ای بنشسته بینی هر که را
|
|
|
|
|
ای مـرگ : روانـمــرگ و دلـمـردهایـم
لطـف کـن و از مـردن چیـزی نپـرس
غـصّـه فـزونـسـت و درد بیـ
|
|
|
|
|
دم اکبر بالای سرم می چرخد!
عنکبوتی از فراز تارش به پایین افتاد
جغدی در کنگره پارسایی
|
|
|
|
|
گرچه عشق و عاشقی با چشم سر باشد هنر
|
|
|
|
|
پیش از تو من در چاهِ خصمِ کینه بودم.
بر روی صحنِ آفرینش پینه بودم .
|
|
|
|
|
بال و پرش شدم که شود جلد خانه ام
پرواز مرد و رفت، همانی که پر نداشت
|
|
|
|
|
در سحرگاه با ماسه های اندیشه شکل می ساختم
اشکالی از تدبیر در موسم کوچ ستاره ها
|
|
|
|
|
در تو خلاصه میشود
جام و جهان و جان ما
وای اگر نباشدت
در سر تو خیال ما
از تو گریز چون کنم
جا
|
|
|
|
|
باید بگویم خداحافظ همانگونه که تو گفتی..............
.............
.......
|
|
|
|
|
ای همه آبادی از تو
ای که همچون دل صنوبر گشته ای در سینه ام
جان من گیر وُ مرو دیگر سرِ دارم
|
|
|
|
|
کج گشته دیدم تا که ابروی محبت
بگذ شتم از آن کهنه و نوی محبت
این تارو پود خسته کردم شانه عشق
اما
|
|
|
|
|
با گریه کبوتر ها
با سر سختی این سنگ ها
با ابرها بی باران
با شب های بی پایان
با این روزگار غریب
|
|
|
|
|
هرشب که ستاره ها پدیدار میشوند
|
|
|
|
|
کاش هنگامهی وصل ِِِ رخ من در رخ تو. بوسهی لعلِ لبم از لبت آسان باشد
|
|
|
|
|
به اشک چشم آبیاری کردهام
مزرعهی انتظار را...
♡
وعدهی دیدارت را،
|
|
|
|
|
آن قدر پُشتِ پایت اشک ریختهام؛
که درمن،
باغ های افسردگی ریشه دواندهاند.
|
|
|
|
|
یک قدم غافل شدم صد سال راهم دور شد
|
|
|
|
|
رویاهای مرا به من برگردان
لابلای تمام آن نفس ها
پاییز حک شده است
با تمام سردی ها
آه ها...
|
|
|
مجموع ۱۲۴۷۳۳ پست فعال در ۱۵۶۰ صفحه |