شنبه ۶ بهمن
اشعار دفتر شعرِ برگ اخر شاعر بهرام معینی (داریان)
|
|
ترا خواهم بریزم
در رهت گل های بسیار
بدوزم من زمین واسمان را
از سر شوق
|
|
|
|
|
بروی گل وسبزه ها آنچنان
زند سایه بان تاک
با دلبری
گل سرخ با آن همه راز ورمز
|
|
|
|
|
آن گل که غنچه بود
امروز
باز می شود
وطراوتی دوباره می دهد اندر وجود گل
|
|
|
|
|
شاید ندانی
در خلوت شب خوانم برایت
با شور وشادی
حدیث عشق جامانده ات را
|
|
|
|
|
تن و روح ورانِ من
بجان خسته ام جانی
همه هستی وهست من
|
|
|
|
|
در میان دیدگان مست تو
هر زمان جلوه ای زیبا
وسر شار از رمز ورازی می دوید
|
|
|
|
|
هم راز منی اینک
با هر قدمت خوانم
با مهر سرودی ناب
|
|
|
|
|
ما همه روی گردانیم
زین همه رنج واین همه محنت
تَرک بر قلب ها بنشسته
|
|
|
|
|
چه بگویمت اینک
بهار زندگیم هم
در تلاش وکار گذشت
|
|
|
|
|
سر گشته تر از گذشته ام
زعشق تو
وبی خبر از خودم
|
|
|
|
|
بلرزید وتخریب شد
جاده ها
تو گویی بلایی ببارید
بیک باره بر خانه ها
|
|
|
|
|
اگر چه کافرم
اندر جهان شیدایی
براه راست برانم
که این جهان هیچ است
|
|
|
|
|
دل از من سال ها در ربودی
با همین اوضاع و احوالت
چرا ؟
پس خود نمی دانی !
|
|
|
|
|
آن چنان در فضای
سبز خیال
من ترا روز وشب صدا کردم
|
|
|
|
|
اینجا
میان سردی وگرمی نگاه
فاصله ای تا مرز
بودن است
|
|
|
|
|
گیج وماتیم در این همه هیبت
محو در بیکرانِ این همه قدرت
شب مهتاب واین همه قشنگی را
|
|
|
|
|
کمک کن تا با نگاهم
گره ای عاشقانه بهم بزنند
|
|
|
|
|
صدای خنده ات را
بر سر هر غنچه ودر رایحه
گل ها می شنوم
|
|
|
|
|
در راه سفر من نیز
در حرکتی ناگهانی
کنار حادثه ای سرک می کشم
|
|
|
|
|
چوبلبل از دوری گل
در زمستان گشته بس حیران
بی خبر هرگز نداند
ام راز ورمز و
سوز سرما را
|
|
|
|
|
فریاد سر می کشد که
بزرگی از آن توست
ای همیشه جاوید
ای رحمان ،
ای رحیم
|
|
|
|
|
در آن سوی خیابان
کودکان در مانده ای را
می بینم
در سطل های زباله سر گردان
|
|
|
|
|
بگرد هم شویم با مهر
در این دنیای وانفسا
که جز مهر ومحبت
زانسان ها چیز دیگری باقی نمی ماند
|
|
|
|
|
چو گرفتی بدست اره تیز
نبر از بن درخت ها هرگز
تومکن خانه بر کسی ویران
|
|
|
|
|
در حکمی نا عادلانه
دنیای کودکانمان نیز
در حال باختی ستمگرانه است
بهر زیستن ، ودوباره بودن
|
|
|
|
|
نه گلی سر شاخه ای رقصد
نه دلی بهر دلبری لرزد
چنانکه باید
|
|
|
|
|
زنی در مانده
در برودت اندوهی درد آلود
با نگاهی سرد ویخزده
وبغض آلود
|
|
|
|
|
وابلیس مرا
بخود مشغول میکند
آنطور که خود می خواهد
تا بلکه دور شوم از تو !
|
|
|
|
|
نگاهت را روانه سراب
چشمان گریانم کن
تا که شاید
شیرین شود دهان خیال
|
|
|
|
|
وی نیز نقشی کشیده
به یاری دست خویش
بشکل مار
با طرفداران بی شمار
|
|
|
|
|
آن روز
من بودم وتو
غروب بود
وتو خسته تراز من
|
|
|
|
|
بیا بنگر تو اینجا را
که گل در بوستان
بلبلان شاد وغزل خوان
در کنار گل چنان شور
وغوغایی کرده ا
|
|
|
|
|
خیال انگیز وپُر راز و
نیازی
به جام زهر غم
شهد وشرابی
|
|
|
|
|
چون نت های فالش
واز ردیف خارج شده
وسر گردان یک آهنگساز بی پروا
که کارش این گونه نواختن است
|
|
|
|
|
در این دنیای خالی از مهر ومحبت
مهر آمده
با مهر بانی اش
|
|
|
|
|
باد می وزد مهربانانه
در مسیرشان همراه با نسیم
ومرغان امید وارانه
دل بان می سپارند
|
|
|
|
|
کلمات مات ومغمور مانده در گلو
دستان خورشیپد را می جوید
ولحظات در حال گذر
|
|
|
|
|
ماه را دیدم
غمگین وحیران .
ودر اندیشه نان دیگران
|
|
|
|
|
باید
فانوسی روشن کرد
وزیبایی رهاشده را
نمیان کرد
|
|
|
|
|
آن نگاه
وچشم زیبای ترا
تا
این دل بیمار دید
|
|
|
|
|
ما همه خاکی و
تو خودهمه نور
می روم سوی
تو از پلیدی دور
|
|
|
|
|
رها کن ،رها
رها کن از خود
کینه وغم وریا
|
|
|
|
|
در فضای تف زده
ودر گرما
قطره ها از آن سرا زیر می شد
شکل می گرفت
|
|
|
|
|
سرفه ها قفل شده
در بیخ گلو
قلب ها مالامال از غم
|
|
|
|
|
در زمانی که
درد وآفت ونادانی
همه جا را فرا گرفته
وشعور ودرک تاول زده
|
|
|
|
|
آن پرنده در فقس
در فراق جفت خود
از غم دل
غم زده در خواب شد
|
|
|
|
|
ذهن واحساس واندیشه را
از درخت باغ باید چید !
|
|
|
|
|
دریغ ایدم از ناسپاسی ات
که در فراق می گذرد
تا نقشی باشد بر اراستن
|
|
|
|
|
درون رشته های پوسیده
آلونک های سردشان
می خزند
غافل وبی خبر
|
|
|
|
|
بدور از چشم
پریای خسته در آن سوی دریا
که بپای واژه های ماهی گونه شان
پای بند می بندند
|
|
|
|
|
آن گاه لحظه ها رنگ
زندگی بخود می گیرد
ونیستی رنگ هستی گرفته
|
|
|
|
|
میان کسانی که
زبان حالم را نمی دانند
زبان حالشان را نمی دانم
|
|
|
|
|
آنان که ماه را
می نوشند
از پنجره شب به هنگام نیاز
|
|
|
|
|
تا شاید
رقم خورد
رایحه اساسی برنگ خوشبختی
|
|
|
|
|
شاید
احساس شعرم
مرا تنها گذارد
وتودر واز های شعرم
|
|
|
|
|
گشته همی پر ز درد
گاه ز جبر زمان
گاه زجور وبی مهری دوست
|
|
|