آن روز
من بودم وتو
غروب بود
وتو خسته تر از من
خسته تر از رنج های
این دنیای پوچ و تو خالی
رخسارت غمگین و ازرده
ازرده از غم ایام
از جور دوست وهجر یار
موهای سپیدت پریشان
پریشان از خاطرات
بودن ونبودن ها
چشم هایت ، نگاهت
ولبان بسته ات
گویای هزاران حرف ها
و افسانه های نا گفته !
نشسته ام در کنارت
ساکت وارام
شاید رمز بگشایم
از این همه حرف های نا گفته
ومن ،
گم گشته ام در چهار راه هستی
خسته تر از همیشه
ومنتظر
شاید انکه گره بگشایم
وگردد بر من این معما روشن
که چرا غرق در این خستگی
وحرمان ام !
وه چه زیبا است
در کنارت بودن
تا که ناگه راز دل باز گشایی برمن
پناه اورده ام امشب
که تا روشن شود
بر من
همان حرفایی ناگفته
را نهان بنمودی
همچون گنج
بر این دل پر مهر ومخرن اسرار
وزیبایت !
دانی چه کند
سُکر کلامت با من !
از یمن کلام تو
امروز در غروب
جان می دمد بروح ودلم
این شرح ماوقع
شاید با مکتب و مدرسه
کنم با قیل وقال وداع
گیرم هزار درس زندگی
وخوانم هزاران کتاب
درمکتب ودر حضور تو !
بخود می لرزم امشب من
چراغی را که چشمک می زند
کم سو
به ناگه نور خودرا
بر من مجنون واشفته
دریغ ورزد ،
تو گویی مرگ با هیبت
فکنده سایه خود را
بر در ودیوار این خانه !
به ناگه ؛
صدای ناله ای
اوخ
ودیگر هیچ !
واو هم سر نهاده بر دامنم
بیک باره رخت سفر بر بست !
اخر چه توان کرد
مرا بال وپرم رفت
مهتاب ز چشم من دلداده نهان شد
بهرام معینی (داریان ) شهریور ۱۳۸۵
پ.ن (اخرین ساعت زندگی در کنار مادرم که گویی یک قرن بر من گذشت )
روح همه مادران سفر کرده شاد ویادشان ماندگار
روح شریف مادر عزیزتان شاد
بسیار ارزشمند و مآثربیان و دلپسند سرودید
واقعاً زیبای زیبا
زنده باشید و درپناه خدا سرافراز