مردی امد
زباغ وبیشه برون
قد بر افراشته کینه ها افزون
بازوانی ستبر
تیشه ای در خورجین
دست دیگرش به تبر
اره ای سخت و تیز و ویران گر
پیر واخم کرده با صلابت کوه !
در غیاب ونبود جنگل بان
اهسته بشد درون بیشه روان
می برید از پی هم آن چنان انبوه
از درختان بی حساب وکتاب
هی برید وبرید بی وقفه
از بن شاخه در ختان را
قطعه قطعه نمود پابر جا !
زیر خٍش خِش و تیزی اره
اه وناله از درخت گم شده بود
از صدای مهیب آن تیشه
کل حیوان ومرغان رمیده از بیشه
در سکوت وترس فرو رفته
ترک آشیان نموده اندآشفته
هریک از سویی نموده پا بفرار
گنجشکان بیقرار ودل سوخته
در پی جفت خود همی نالان
می پریده بهر سو
هم چنان حیران
تا که چشمش به ویرانی لانه اش فتاد
گشته نالان وپر کشید زان جا
مرد خسته وفارغ زاعمال اش
پس از فراغت کار
در کناری برفت وخوابش برد
نا گهان بارشی بیک باره
سیل گردیده
دست رنجش به یغما برد
همه جا اه وناله از خسارت سیل
مرد هم بادلی پرز خشم وزغم
وپر زدرد و ز اه
تک وتنها کناری بود
رفت تا که شاید
بزداید زخود پلیدی را
بنشاند بدل نهال آشتی را
دیگر هرگز کسی ندید اورا
لیک ؛
مرغان چوحال او دیدند
در غم وحال او شریک شدند
حال باید بگویمت رازی
چو گرفتی بدست اره تیز
نه بر از بن درخت ها هر گز
تو مکن خانه بر کسی ویران
تا نکوبند بر درِ خانه ات سنگی !
بهرام معینی ( داریان ) مرداد ماه ۱۳۷۰