شنبه ۸ ارديبهشت
|
|
چون نقابی بیفتد صورت از سیرت سیاهتر باشد
و عشق با دروغ های رنگی آغشته
تو از خود و سیاهی درونت بیخ
|
|
|
|
|
دانه ای کوچک ز دست باغبان
|
|
|
|
|
جانم به لب رسید و به جانان نمی رسد...
|
|
|
|
|
چشم او را در چه میجویی رفیق
آنکه میجویی جفا کرده به تیغ
نی لبک را در جهان رازی به لب
هر لبش را بش
|
|
|
|
|
سر خوش از ازدحام فرداها
مرگ راه گلویمان را بست
باز انجیل ماریا آورد
و کسی به خیال تو دل بست...
|
|
|
|
|
اهل خوبان را چه ماند و آن عجوزان را چه شد
قلبِ تاریک و سیاه و شمع سوزان را چه شد
همدلی در عشق مصدا
|
|
|
|
|
نبستی دل به آیین و به چون و چند های من
|
|
|
|
|
هیاهوی درون ..؟
یکی را می شناسم سالیانی ست
گرفتار هیاهوی درون است
شده بیگانه با رفتار موزون
|
|
|
|
|
کاش میشد رگِ قلبــم به تو پیوند نداشت
عطــرِ مــوهای تو را کافه ی دربنــــد نداشت
|
|
|
|
|
فلسطین نام خاک مسلمین است
شکوه و شوکت قرآن و دین است
|
|
|
|
|
سالها بر سر آتش، سر سازش داریم
خسته و سوخته امید فروکِش داریم
چون سرِ سوزن مان، گیرِ وفاپیشگی است
|
|
|
|
|
بسم چشمانت که من را تا ابد بیتاب کرد
|
|
|
|
|
آتش گرفته باغی
که پیچیده در آن عطر زیتون
زیر گلوله
زیر بمب
زیر خمپاره های خصم صهیون
جولانگه کفت
|
|
|
|
|
با آتش عشق روز و شب در جنگم
|
|
|
|
|
گرفتار دلتنگی و دوریم
در آغوش تنهایی گم شدهام
باد سرد دلتنگی در حال وزیدن است
آیا بهانهای برا
|
|
|
|
|
که چو آینهی دق مقابل خودمم
|
|
|
|
|
فلسطین
نسل_کشی
خون تو
نیمه تمام
در رگهای مذاب زمین
طپش بی نظم ضربان ها
در هیاهوی مرگ
|
|
|
|
|
پدر آیینه ی جور زمان است...
|
|
|
|
|
زندگی سهم کوچکی ست از تو...
|
|
|
|
|
شب از نیمه گذشته است
شرف از کوچه های شهر
قمارخانه ای
به وسعت قومی هویٰ به سر
|
|
|
|
|
گفتم ای قصه ی منظر همه از کوی تو
شمعه ی خلد برین طره ی گیسوی تو
تار دلم بی
|
|
|
|
|
موجِ شادی در پیِ هر قطره از بارانِ توست
این همه رنگ و نگار از سایه یِ الوانِ توست
|
|
|
|
|
ببین غزه به دورش بند و دیوار
|
|
|
|
|
آرش ، تیرش ،
درست روی اَرَسه
|
|
|
|
|
امروز به کاشانهٔ ما شور وشری نیست
دیریست که ازتاب وتبِ ما اثری نیست
|
|
|
|
|
چراغ مغز..انسان شناسی
گر چراغِ مغز را روشن کنی
می شناسی علم را ای نوجوان
گر در افکارت بود علم ی
|
|
|
|
|
دو جانب
شکل میگیرد
تا تو
در یک سوی آن
بایستی
حق
باطل
|
|
|
|
|
این همه از لامکان بیرون شده
آتش مهرش چنین افزون شده
حرکت از آن لامکان گشته زمان
ب
|
|
|
|
|
چند شوی نهان مرا چند که من نهان شوم
درپس وپیش این جهان گرنشودعیان شوم
|
|
|
|
|
دوباره بوی باروت گرفته
پیراهن شعرم😔
|
|
|
|
|
دل که دریا شد؛به جان،مهری درخشان می دهد
آسمانش ابری و باران فراوان می دهد
|
|
|
|
|
سَر اگر داری بیا ، تا شانه باشم ، بهر تو
|
|
|
|
|
ببین غزل نوشته ام برای شعر و باورم
خطا نبوده دلبری در این زمان که گوهرم
|
|
|
|
|
فریاد کن آوازه ی القدسُ لَنا را ..
|
|
|
|
|
گر سرشت این است، پس تردید کن/نه چو میمون راه حق تقلید کن
|
|
|
|
|
خاکم ولی قلبم زسنگ خاره ای محکم
|
|
|
|
|
جوونیمه هدر دام حیف که دیره
|
|
|
|
|
از من نخواه با تمام دنیا سازش کنم
|
|
|
|
|
به قواره کشیدم
قامتم را...
رخت
تنهایی
به تنم گشاد است
|
|
|
|
|
من بی تو مساوی مرگ است
تو نباشی جذر مجهولی
مرگ را بر توان مثبت اِن(n)
می برد زیر قدر مطلق خاک
|
|
|
|
|
شب بی تو خیر نشود جان من ،بیا
تا تاریکی دلم با تو
|
|
|
|
|
...شنیدم...
شنیدم
بعد من تنها نبودی
شنیدم
بعد من می می سرودی
به سویت امدم
در تیرس نبودی
|
|
|
|
|
تو در اندیشه من خانه کردی
ولی آن خانه را ویرانه کردی
درخت از عشق واحساسم شکستی
مرا یک مرغک بی لان
|
|
|
|
|
یه جوری بازی کردی تو با احساسم
که تو قلبم نمونده چیزی جز حسرت
محاله دیگه اون آدم سابق شم
منی ک
|
|
|
|
|
گذشته وقت طلائی برای سجدهٔ ابلیس
|
|
|
|
|
آرزو دارم بیایم پا به پایت مثل باد
طی نمایم جاده را تا بینهایت مثل باد
|
|
|
|
|
ای مسلمانها به پا خیزید باهم یکصدا
جمله با اذن خدا
میکنیم آخر سرِ ضحّاک را از تن جدا
جمله با اذ
|
|
|
|
|
💗شبنم عشقت به گلبرگم نشست💗
💗غنچه احساس من بشکفت مست💗
|
|
|
|
|
برسان امام یاران
اول الموحدین
ثانی الکتابین...
|
|
|
|
|
در دلم چراغی بیفکن...
در سرم پنجره ای بگشا
رو به دشت هایی که از آزادی لبریزند
رو به دشت هایی که خ
|
|
|
|
|
در میان جنگل انبوه افکار
در پیچش بوی کلافگی
میان امواج سهمگین بی حوصلگی
کنار تخته سنگ عظیم
|
|
|
|
|
پـشت در ، ناآشِـنایـیست بـاز کن !
غـصٌـه ؛ " یـزدان ماماهانـی " مـنـم
|
|
|
|
|
امشب که شبِ آخرِ تابستان است
|
|
|
|
|
مزه ی لب های تو لبم گفته حامض است
|
|
|
|
|
خبر رسید که دیگر زمان پاتک بود
خبرنگار به گویش چو یک مترسک بود
|
|
|
|
|
نباید خواند بعد از تو تمام این غزل ها را
نخواهد کرد آشفته، غمی مجنونِ رسوا را
|
|
|
|
|
غنچه می خواست گل شود اما
پَر در آورد و یک کبوتر شد
|
|
|
|
|
این دختر عاشق فراموشی بلد نیست
|
|
|
|
|
گل غنچه صبح در ترازو شفق خود نمای
محفل صادق بود
بی خبر از از اوار لحظه لحظه
نور ی سنگی
|
|
|
|
|
ای یار دلت جای دگر بود نگو نه
دلبسته ی مأوای دگر بود نگو نه
|
|
|
|
|
شاعر نشدم تا كه ثناگو باشم
|
|
|
مجموع ۱۲۳۶۹۶ پست فعال در ۱۵۴۷ صفحه |