نبستی دل به آیین و به چون و چندهای من
بریدی شـاخه های سبزت از ، آوند های من
چه خندانی میان بغض و تب هایم به هر قطره؛
تماشا میشوی در چشم و در لبخند های من
خیابان تا خیابان را ، برایت آینه بستم ؛
شکستی آینه در آینه ، دلبند های من !
زدم در لا به لای تار و پود قلب خود نقشت
گسستی آن گره ها از دل و پیوند های من
برای چشم زخمت دود کردم توده ی اسپند
شدی آبی به روی آتشِ ، اسپندهای من
نکردی کم ز من شب گریه های سالها دوری
شدم همپای کارون ، پا گرفت اروندهای من
قسم خوردی نگیری از من این جانم ، گرفتی و؛
گرفته طعم تلخِ بوسه هایت ، قندهای من
تو را مانند یک تاجی نشاندم روی سر اما ؛
فرو افتادی از شانه ، از این الوندهای من
به هر در میزدم تا اینکه برگردی نشد اصلا
نشد یک دم موثّر ، حیله و ترفندهای من
تمامی عمر خود ماندم که باز آیی به آغوشم !
کنون چله نشینِ تو ، من و اسفندهای من
اگر صد بار دیگر هم ، برانی ام مرا از خود ؛
تو حال خوب من هستی به این سوگندهای من
افسانه_احمدی_پونه