سه شنبه ۱۵ خرداد
|
|
خِرت و پِرتِ اعمال ،
پُر بود به وجودش ،
همچون مغازه ی خرّازی
|
|
|
|
|
در وجوداش هم بهشت و هم جهنم ناگهان
|
|
|
|
|
و من چو ققنوس تنها مانده ام
|
|
|
|
|
از عشق مگر چیز کمی خواسته بودیم
|
|
|
|
|
برای تو سرودم شعر تلخم را
تو می دانی که در قاموس عشق ماندگاری نیست
|
|
|
|
|
شبی دل را به داد عقل بردم
به نزد او خطاهایش شمردم
|
|
|
|
|
در مسیر معرفت خوف و خطر هم لازم است.
|
|
|
|
|
گفته بودم که بمان، می روی اصراری نیست
گرچه دلتنگ توام ماندنت اجباری نیست
به دو چشمان سیاه تو قسم
|
|
|
|
|
عشق آن چشمه پاکی است که شستند به آن
هرکه از راه رسید کهنه ی ناپاکش را .
|
|
|
|
|
گناه من چیست که زندانی تو ام ؟!
|
|
|
|
|
راز گمراهی آدم را نمی دانم ولی
بین سیب و آدم و شیطان، یکیشان کِرم داشت!
محسن ملکی
۲۷/۱۱/۱۴۰۱
|
|
|
|
|
بر تارک قلب خویشتن واژه ی امید را حک می کنم.
در سخت ترین پیچ زندگی ترمز نمی کنم.
|
|
|
|
|
دریافتم که انسان
کوچکتر از آن است که بتواند....
|
|
|
|
|
می کنی دلبر تو عشقم بی سبب حاشا چرا؟
می زنی خنجر به قلبم دلبرم شهلا چرا؟
|
|
|
|
|
رفتی تو ولی من هنوزم که هنوز است
چشمانم از آن سمت که رفتی به تماشاست
|
|
|
|
|
از خــدا لطفــی چـــو شــامــل میشـود
یـــادِ او بـــا سیـــــره کــــامــــل میشـود
نصـرت ایــ
|
|
|
|
|
آن روز که غم هایم از این دنیا رحلت کنند ؛
باز دوباره زاده خواهم شد!
زنجیر هایم باز میشود ؛
از اسا
|
|
|
|
|
شعر می گویم برایت ناقص و بی محتوا
همچو طفلی که کُنَد پا را به کفش اولیاء
محسن ملکی
۲۸/۱۱/۱۴۰۱
|
|
|
|
|
اگر بیگانه بودی هم حیا کرد.
|
|
|
|
|
دوستان مرا دردیوانگی عشقی است
که با دیدار ختم به خیر نمی شود
|
|
|
|
|
چرا اینگونه خود را در غمت محدود می کردم
|
|
|
|
|
می ترسم از دردهایی که ماندگارند
دردهایی که ریشه دارند
می ترسم رشد کنند بپیچند
بر جانم...!
|
|
|
|
|
دلبر به ملامتم بر آرد دستي
|
|
|
|
|
آمدی جانم به قربانت ولی دیر آمدی
|
|
|
|
|
اگر خستم از درد، اگر بیقرارم
|
|
|
|
|
چندی به رویِ هجران ، مُهرِ نهان توان زد
بر لب بظاهری خوش ، خنده عیان توان زد
|
|
|
|
|
منم آن جسدِ رویِ برجِ سکوت...
|
|
|
|
|
ملک امشب دگر در آتشی بریان شود
بر آتش می چکد باران و او گریان شود
|
|
|
|
|
ما را بده از جای عبادت به سحر
یک بوسه به لب امشب و شب های دگر
یا رب ز چه رو کعبه ز سنگ است بنا؟
ا
|
|
|
|
|
قاصدکها همه در بیخبری، میمیرند...
|
|
|
|
|
از درون پوسیده ام، چهره ی سرخم نبین
|
|
|
|
|
در رویامُ روت وا کردم که حقیقی کنار من باشی،
غافل از این که غرق پاییزی چون نمی خوای بهار من باشی
|
|
|
|
|
عبوری وجود ندارد من پناهنده توئم..
|
|
|
|
|
چه می شود کرد
که گلهای سرخ ...
نگردند پژمرده ؟
|
|
|
|
|
یک غزل+ یک دوبیتی+ دو حرف دل ادبی
|
|
|
|
|
غزل ۲۳۳، کتاب آوای احساس.
|
|
|
|
|
یک غزل تعلیمی همراه با بیان پارهای از آرایههای ادبی+ یک غزل انرژی مثبت
|
|
|
|
|
پرستوها، به آن سوها پریدند...
|
|
|
|
|
کار من با تو تمام است،خداحافظ و بس
|
|
|
|
|
سمت نگاهت می دوم با پوکه ی اشکم
شاید دوئل باشد!غرامت دارد این شادی!
|
|
|
|
|
مال و مالداریم کل و خرت بو
و سیکه سری وژت و کرت بو
بزران بزران بزران قیری
قدیم دوسکم دیر دوسم ن
|
|
|
|
|
تو جان منی ،روح منی،از همه بیشتر
نزدیک تر از من به من ،حتی رگ گردن
|
|
|
|
|
ای عشق ...
سحری به وقت دستانت !
نمازی به وقت چشمانت !
بین الطلوعین عشق تویی
|
|
|
|
|
یک ثانیه اشک
از صدایی که در واژه ها می رقصد
لال می شود از سکوت!
|
|
|
|
|
باید بازهم بیایم اینجا ،
پنجشنبه های آتی
|
|
|
|
|
خلیل عشق خواهم شد میان آتش نمرود
|
|
|
|
|
چون که نوبت بر من و دلبر رسید
بختِ بد، ساغر شکست، ساقی نشست!
محسن ملکی
۲۵/۱۱/۱۴۰۱
|
|
|
|
|
راستی چشم و چراغ غزلم را دیدی
|
|
|
|
|
ای باد به دیوانِ دلم رنگ زدی
در حوضِ قلم بر دِلِ من چنگ زدی
ساسان سلیمی
|
|
|
|
|
سر آمد کنون قصّهی فاطمی
چه آسان شده روز سخت و غمی
سه صد روز و یک ماه از روز نو
گذشته،
|
|
|
|
|
رفتی وُ
همکلام در و دیوار شدهام!
|
|
|
|
|
روزگارم،،،
به قدمت کلاغهای تاریخ
سیاه است؛
شاید مترسکی هستم
نگهبان کویر لوت...
آه،
به بطلان
|
|
|
|
|
در زیر هزار آوار، به صد رنج گرفتارم
|
|
|
|
|
دلداده شدم به می و میخانه همه مسته تو و منه دیوانه
|
|
|
|
|
کبوتر بی خبر از بام برخاست
|
|
|
|
|
شربتی تلخ خوراندند مرا
من و شیرینی
روزگاریست گم شده ایم..!
|
|
|
|
|
یعنی میشود فراموشی
دل کندن از تو انگار دلکندن از خیش است
|
|
|
|
|
حالا که نا رسیده به بیناییم شدی
باید نباشم آن دم بودن برای تو
|
|
|
|
|
برای از تو نوشتن، واژه هایم بهانه نمی گیرند.
به صداقت صدایت
به ترنم عاشقانهی خنده هایت...
|
|
|
|
|
بی روح مثل یک رز یخیــــــــــــــــ
|
|
|
|
|
فردا یک صدا برای کوچه آواز خواهیم خواند
|
|
|
|
|
بی تـدبـر کی سخن گوید فکور
هر سخن باشد نشانی از شعور
|
|
|
|
|
🍁مترسک و کلاغ🍁
مترسک ژنده پوشی پیر، با چشمان رازآلود ،چون انسان سرگردان🍁
به چوبی خشک ،در یک
|
|
|
|
|
به یک چشمم هر چه دیدم ...
|
|
|
مجموع ۱۲۴۵۰۶ پست فعال در ۱۵۵۷ صفحه |