چشمِ خود باز نما صبحِ من آغاز شود
یک جهان محوِ تماشایِ همین راز شود
شانه زن رشته یِ زر باف سَرت تا خورشید
سر فرود آرد و در مغرب اهواز شود
بعد لبخند بزن تا که دلم گردد کوک
و لبم مملوِ از نغمه و آواز شود
گفت بر شبنمِ گل هایِ سَرت یک الماس
کاش جایِ تو نگینِ دلِ طناز شود
وای از عطرِ تنت شیشه یِ مِی ، خورد ترک
چه کند جامِ عسل گر لبِ تو باز شود
گِردِ شبگردِ گره خورده به خود گردیدی
قوسِ غم باز شده بال و پَرَش بخشیدی
ماهِ شب ها به سیاهی یِ دلم تابیدی
سببِ شعله یِ او، هستیِ او ،امّیدی
سرِ هر مویِ خودت را به قلم پیچیدی
نقش بستی و به هر بومِ ورق جاویدی
راستی چشم و چراغِ غزلم را دیدی
صبحِ امروز که در آینه می خندیدی
واژه را صید بکن صید ، نکن تردیدی
از لبش یافته ای، یافته مرواریدی
مثنوی رامِ غزل هایِ پری ناز شود
مرکبِ قافیه ها رهروِ شیراز شود
آنقدر لب بزنم از تو منِ سرگشته
سرِ انگشتِ قلم راویِ اعجاز شود
شاعریِ تو مرا عادتِ گهواره شده
غرقِ تو باز در آن خوابِ پر از ناز شود
میثم علی یزدی رفسنجان
بهمن ۱۴۰۱
شعری زیبا خواندم از قلمتان