درختی که در سنگ ریشه بجست
به طوفان و دهشت از آن سنگ رست
به سختی توان ریشه از بیخ کند
تو گویی ز دیوار صد میخ کند
اگر چند ریزد از آن شاخ و برگ
بدین سان نیاید به نزدیک مرگ
مگر در دل سنگ آتش نهی
بسوزانی هر ریشه با کوتهی
به جوشش برآوردن سنگ سخت
چه ریز و درشت و چه گرد و چه تخت
از آن به که گردد از آن ریشه خرد
و یا با تخلخل شود زود ترد
اگر سنگ جان داشت چون آدمی
سخن یاد میکرد از فاطمی!
که افتاد تخمش درون شکاف
چنان تا که غین غزل گشت قاف!
فتاده بشر در میان فشار
ندانست کاین تخمه گردد چو دار!
که دار تنومد زان تخم ریز
بر آمد به یک باره زان قلب تیز
ندانم چه گویم چه پیش آمدم!
مگر تا جهان آفرین گویدم!
خدایا، چه بود آن چه آمد به پیش؟!
ببرّم ز او اصل و پیوند خویش
دگر شاخهها در دل افشان شدند
فسوسا، همه ز او پریشان شدند!
به پندار خود، بود همچون بتی
به پیشش نی و سازی و بربتی
به نظم و به نثر و به گفت سپید
نوشتم سراسر ز عشق و نبید
چنان شد که دیوانه گشتم از او
به گیتی ورا کردهام جستجو
چو امواج غریاله پیشم رسید
کسی همچو وی موج دریا ندید
چنین تا گذشت از برم بیست و سه
پی افگنده شد قصّه با هندسه
بریدم ز تن شاخههای درخت
چو دیدم شده تیره زان قصّه بخت
تبر آمد و خرد کرد آن تنه
فقط ماند زان ریشه و یک بنه
دوباره جوانه زد آن دار پیر
به سختی فتادم و رفتم به زیر
چو اندیشه کردم بر این داستان
گرفتم سخن از همه راستان!
به آتش بسوزانم این دار را!
ز ریشه کَنم فکر و پندار را!
می و جام را در شب انقلاب
فراهم نمودم به هنگام خواب
شده مست از بادهی خوشگوار
زدم آتش آن ریشهی پر ز خار
سر آمد کنون قصّهی فاطمی
چه آسان شده روز سخت و غمی
سه صد روز و یک ماه از روز نو
گذشته، از این گیتی تند رو
ز هجرت یک و بیست هفتاد بار
به نام خداوند فصل بهار
چکامه سرایی شده پیشهام
تبر خورده بر شاخه و ریشهام
ادامه دهم شعر و آواز را
چو مرغ هوا بال و پرواز را
نمیریم، کز شعر من زندهام!
به بیت و غزل ما پراکندهابم!
هر آن کس بخواند همه شعر من
بیابد به جان راز و اسرار من!
۱۴۰۱/۱۱/۲۵ - ۲۳:۴۲
زیبا بود