مترسک ژنده پوشی پیر، با چشمان رازآلود ،چون انسان سرگردان🍁
به چوبی خشک ،در یک باغ تنهائی ،هراس انگیز و آویزان🍁
بر اندامش ، کلاهی کهنه و پیراهن و شلوار پوشالی ، تک وتنها 🍁
سکوتی تلخ ،از پژواک یک فریاد خاموشی ،در آن صحرا 🍁
به روزی باغبان ،بذر گیاه زندگی در باغ ،پنهان کرد در بهمن🍁
هماندم آن مترسک را در آن صحرا ، نگهبان کرد تا خرمن🍁
تنش در باد و باران ،واژگون ، گاهی اسیر موج طوفان بود و دلخسته🍁
ز جام روشن مهتاب ، بزم شامگاهش، نورباران بود پیوسته🍁
نه چشمی منتظر، می گشت، از تنهایی اش، غمگین و افسرده🍁
نه اشکی از دو چشم آدمک، بر آستینش گشته پژمرده🍁
شبانگاهان ،سکوت باغ را ،دست نسیمی زیر و رو می کرد در آن دشت🍁
ز بام آسمان ،مهتاب، شبها بامترسک ،گفتگو می کرد و بر می گشت🍁
طنین سهمگین غرش طوفان و تندرهای وحشی، در پی باران🍁
به چشم آدمک ، در مزرعه اشباح سرگردان ،شده پنهان🍁
صدای خش خش گلبرگهای باغ پائیزی ، بر او کابوس🍁
چو تکرار صدای ، ناله های مرده ای ، با واژه ی افسوس🍁
مترسک در شب تاریک ، ترسان از شب و اشباح سرگردان🍁
که می دادند جولان ،در سکوت سایه ی سنگین گورستان🍁
صدای پای شب ،پیچیده در ،پس کوچه های باغ خاموشی🍁
شمیم هیمه های خشک باران خورده ، در دشت فراموشی🍁
چو بادی برتن سست مترسک چون مسیحا، روح و جان می داد🍁
مترسک ناگهان، دستی برای مردمان رفته از دنیا،تکان می داد🍁
صدای زوزه ی کفتار و باد سهمگین، از بیشه می آمد🍁
ز جنگلها طنین گفتگوی شاخه ها، با ریشه می آمد🍁
به خواب خسته ی مرداب، در، آغوش شام تار و طوفانی🍁
فرو خفته است، کابوس زمستان، در پی یلدای طولانی🍁
لباس آدمک پر گشته از پوشال ،شاید ازپر پرواز یک طاووس🍁 هراس آدمک، سرشار از فریاد خواب تلخ و رازآلود ،چون کابوس🍁
سکوت سایه ای تاریک، در شام سیاه و خسته ی مرداب شوم انگیز 🍁
شکوه سایه ی پرهای خفاشان خون آشام ،بر آب چشمه و جالیز
🍁 به بام کلبه ی چوبی، نشسته بوف کور ی پیر در دلتنگی پائیز🍁
به شام کلبه، فانوسی پریشان ،بر درخت بید مجنون ،سالها آویز🍁
پلاس کهنه ی آویز بر دیوار ،در خاکستر ققنوس، می رقصید🍁
مترسک همچنان، از ناله های جغد شوم و شام سحرآمیز می ترسید
🍁 ز ترس آدمک ،گنجشکها از بیم جان ، در لانه می ماندند بی دانه 🍁
کلاغ و زنجره هر شام تا اوج سحر، بر شاخه می خواندند بی خانه 🍁
شباهنگام بر ،آن آسمان چتر هجوم کوچ لک لک ها نمایان بود🍁
ز صحرا ،سایه ی پرواز مرغکها و اردکها بسوی بیشه زاران بود🍁
ولی افسوس، پای آدمک، از چوب خشک و ساقه ای فرتوت و بی جان بود🍁
دو دستش ،بسته در تن پوشی از پوشال، بر یک شاخه ای از بید لرزان بود🍁
کلاه آدمک پشمی ندارد ،تا که باشد در امان، از آفتاب داغ🍁
نگاه آدمک چشمی ندارد ،تا که باشد ،پاسبان کشتزار و باغ🍁
ز تنهایی ،به دنبال رفاقت با کسی می گشت، شاید باغبان یا زاغ🍁
که باشد همدم تنهایی اش ، در خلوت خاموشی آن باغ🍁
نه از یک رهگذر ،از دزد یا از باغبان، دود اجاقی مانده بر جا بود 🍁
نه بر شام سیاهش، پرتو یک شمع ،سوسوی چراغی مرده پیدا بود 🍁
مترسک خسته از تکرار صدها روز وشب ،تنهایی و پندار بیهوده🍁
لباس آدمک در باد و باران، درهجوم موج طوفان گشته فرسوده🍁
در آن شب، در دل پوشالی اش بنشست، فکر دوستی با یک کلاغ زشت 🍁
کلاغ اما ،گمان برده ،رفاقت با مترسک هست برای غارت آن کشت 🍁
مترسک گشت عاشق، بر کلاغ، تاراج باغ پایان شوم قصه ی تلخ مترسکهاست🍁
پس از آن غارت،اکنون نوبت یغمای گنجشکان و و هدهدها و مرغکهاست🍁
مترسک، چون نمادی هست، از تنهایی انسان در این وحشتسرا،دنیای سرگردان🍁
فریب آدمک ، از آن کلاغ، هم بازتابی ازفریب آدم از خندیدن شیطان🍁
به پایان خواهد آمد داستان مزرعه، این آدمک ناشاد خواهد رفت.،در انبان🍁
زمستان خواهد آمد ای مترسک ، چون تو هم از یاد خواهی رفت، ای انسان🍁
شوی شرمنده ی آن باغبان ، یعنی خدا ،آنگاه با فریاد خواهی رفت، در پایان🍁
که می ترسی ز شب، عمر و کلاهت در شبی بر باد خواهد رفت، در طوفان🍁
🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥🔥
محمود گندم کار.وحید
از مجموعه اشعار پژواک فریاد
دفتر آتشکده ی خیال
سروده شده در 4آذر 401
بسیار زیبا وطولانی بود