مترسک ژنده پوشی پیر، با چشمان رازآلود ،چون انسان
به چوبی خشک ،در یک باغ تنهائی ،هراس انگیز و آویزان
بر اندامش ، کلاهی کهنه و پیراهن و شلوار پوشالی , تک و تنها سکوتی تلخ ،از پژواک یک فریاد خاموشی ،به صحراها
به روزی باغبان ،بذر گیاه زندگی در باغ ،پنهان کرد در بهمن
هماندم آن مترسک را در آن صحرا ، نگهبان کرد تا خرمن
تنش در باد و باران ،واژگون ، گاهی اسیر موج طوفان بود
ز جام روشن مهتاب ، بزم شامگاهش، نورباران بود
نه چشمی منتظر، می گشت، از تنهایی اش، غمگین و افسرده
نه اشکی از دو چشم آدمک، بر آستینش گشته پژمرده
شبانگاهان ،سکوت باغ را ،دست نسیمی زیر و رو می کرد
ز بام آسمان ،مهتاب، شبها بامترسک ،گفتگو می کرد
طنین سهمگین غرش طوفان و تندرهای وحشی، در پی باران
به چشم آدمک ، در مزرعه اشباح سرگردان ،شده پنهان
صدای خش خش گلبرگهای باغ پائیزی ، بر او کابوس
چو تکرار صدای ، ناله های مرده ای ، با واژه ی افسوس
مترسک در شب تاریک ، می ترسید از اشباح سرگردان
که می دادند جولان ،در سکوت سایه ی سنگین گورستان
صدای پای شب ،پیچیده در ،پس کوچه های باغ خاموشی
شمیم هیمه های خشک باران خورده ، در دشت فراموشی
چو بادی برتن سست مترسک چون مسیحا، روح و جان می داد مترسک ناگهان، دستی برای مردمان رفته از دنیا،تکان می داد
صدای زوزه ی کفتار و باد سهمگین، از بیشه می آمد
ز جنگلها طنین گفتگوی شاخه ها، با ریشه می آمد
به خواب خسته ی مرداب، در، آغوش شام تار و طوفانی
فرو خفته است، کابوس زمستان، در پی یلدای طولانی
لباس آدمک پر گشته از پوشال ،شاید ازپر پرواز یک طاووس
هراس آدمک، سرشار از فریاد خواب تلخ و رازآلود ،چون کابوس
سکوت برکه ی تاریک، در شام سیاه خسته و دلتنگی مرداب
شکوه سایه ی پرهای خفاشان خون آشام ،به روی آب
به بام کلبه ی چوبی، نشسته جغد پیری کور بر جالیز
به شام کلبه، فانوسی پریشان ،بر درخت بید مجنون ،سالها آویز
پلاس کهنه ی آویز بر دیوار ،در خاکستر ققنوس، می رقصید
مترسک همچنان، از ناله های جغد شوم و شام سحرآمیز می ترسید
به باغ و مزرعه ،گنجشکها از بیم جان ، در لانه می ماندند
کلاغ و زنجره هر شام تا اوج سحر، بر شاخه می خواندند
کلاه آدمک پشمی ندارد ،تا که باشد در امان، از آفتاب داغ
نگاه آدمک چشمی ندارد ،تا که باشد ،پاسبان کشتزار و باغ
مترسک رفته درخواب و ،کلاغی دزد درفکر هجوم باغ و راغ وکشت دل پوشالی اش خندان شده ،از غارت باغ و رفاقت با کلاغ زشت
شباهنگام بر ،آن،شاخه ها تکراری از موج هجوم کوچ لک لک هاست
به باغ و بیشه زاران ،سایه ی پرواز ،در اوج هزاران جفت اردکهاست
گمان آدمک شاید ،صدای سنگ وپرتاب کلوخ از سوی کودکهاست مترسک گشته عاشق، بر کلاغ و آدمکهایی که در باغ عروسکهاست
مترسک، چون نمادی هست، از تنهایی انسان در دنیای جانفرسای سرگردان
فریب آدمک ، از آن کلاغ، چون بازتابی ازفریب آدم از خندیدن شیطان
به پایان خواهد آمد داستان مزرعه، این آدمک ناشاد خواهد رفت.،در انبان
زمستان خواهد آمد ای مترسک ،چون تو هم از یاد خواهی رفت، ای انسان
شوی شرمنده ی این باغبان ، با ناله و فریاد خواهی رفت،در پایان
که می ترسی ز شب، عمر و کلاهت در شبی بر باد خواهد رفت،در طوفان
از مجموعه اشعار
پژواک فریاد
دفتر آتشکده ی خیال
سروده شده در 4آذر 401