يکشنبه ۴ آذر
اشعار دفتر شعرِ عشق نو شاعر مصطفی خادمی صفا
|
|
کربلا افسانهای غمبار نیست
کربلا تاریخ بی تکرار نیست
کربلا در هر زمان و هر مکان
میشود پیغمبرِ
|
|
|
|
|
در این شبها یقین دارم که بیمارم
تو را میبینمت با اینکه بیدارم
ندارم چارهای دیگر فقط باید
به
|
|
|
|
|
قایقم را موج گیسویت ربود
رفتْ از کفْ هر چه که بود و نبود
معنیِ خاسر در این دنیا منم
از فراقت با
|
|
|
|
|
برگ اشکی افتاد
رفتگر آنجا را
با قلم جارو کرد
ناگهان برف آمد
عاشقی بام دلش برفی شد
هر کسی با
|
|
|
|
|
باید به پای غم غزلم را فدا کنم
یا شعر و وزن و قافیهها را رها کنم
اصلا چگونه شعر بگویم بدون غم؟
|
|
|
|
|
یک شاخه گل چیدم ز گیسوی پریشانی
موی سپیدم را، همان موی پریشانی
این گل تمام عمر من بوده، قبولش کن
|
|
|
|
|
باشد برو از خاک خراسان، به سلامت
محبوبترین ساکن تهران، به سلامت
تو رفتهای و باز هم ابری شده شع
|
|
|
|
|
برگ خشکیدۀ افتاده درون نیلم
دست من نیست که یک شاعر هردمبیلم
خندههایم پر از اندوه و پریشانی شد
|
|
|
|
|
آسمانم خفته در دامان شب
چشم من سرشارِ از باران شب
میچکد مصرع به مصرع عشق تو
با غزل پر میشود د
|
|
|
|
|
صدای پای آشنا مرا خبر نمیکند
ز کوچههایِ قلبِ من کسی گذر نمیکند
به هر رهی که رفتهام به جز بلا
|
|
|
|
|
فکری به حالِ آهُوانِ بیشه کن
با عاشقانْ رسمِ مدارا پیشه کن
با من بمان ای نونهالِ ارغوان
اینجا د
|
|
|
|
|
شبی باران به جای آسمان
از چشم من بارید
و ماه آن شب
به زیر سقف رویا بر دلم تابید
سرودی خوانْد د
|
|
|
|
|
برای شعر گفتن ها مجالی نیست
که ما را جز خیال تو خیالی نیست
اگر عمری همین یک کاسه را داریم
تو در
|
|
|
|
|
همچو مجنونی، که عمرش خرجِ لیلا میشود
سهمم از عشقت فقط گاهی تماشا میشود
قانعم با دیدنت، راضی به
|
|
|
|
|
میچکد از سقف قلبم قطرهای خون
ایزوگام قلب من را باد برده
خسته از باران خونم، خیسِ خیسم
چتر روح
|
|
|
|
|
رفتی و قلبِ من از عشقِ تو بیمار شده
دلِ بیتابِ من از غصّه عزادار شده
چشم باران زدهام چشمِ تو ر
|
|
|
|
|
کجا سفر کردهای که غیر از غم
نشانهای از تو نیست در عالم؟
کجای دنیا نشستهای تنها؟
که دیدنت آرز
|
|
|
|
|
مرگْ یعنی دیدن چشمان تو
خودکشی کردن فقط با یک نگاه
مرگْ یعنی حال من با دیدنت
تا جهنم رفتنم با ا
|
|
|
|
|
آمدم شیراز و با حافظ ز چشمت دم زدم
بعد تفسیر نگاهت، زخم خود مرهم زدم
دیدنِ آن چشمِ نازت خوابْ را
|
|
|
|
|
شمس من بودی که مولانا شوم
در جهان دیوانهای رسوا شوم
لیلی و مجنون برایم خوانده ای
تا چو مجنون ع
|
|
|
|
|
تو را ندارم و هردم سراب میبینم
بنای زندگیم را بر آب میبینم
|
|
|
|
|
شاید هنوز می شود از خانه حرف زد
از خاک سرد و تیرۀ ویرانه حرف زد
از شوق دیدنت سخنی گفت با خدا
از
|
|
|
|
|
دیگر امشب شیشۀ صبرم شکست
حـرمـتِ مـیـخـانـۀ شهرم شکست
بـا قــلـم بــر دل نـوشـتـم نـام تـو
آمـد
|
|
|
|
|
هرگـز به دلـم یاد تو خامـوش نشد
آن شعـلهی آتش که فرامـوش نشد
با این که جفا شد به دلم از طرفت
جز
|
|
|
|
|
ای مرغ سحر از دل پروانه بگو
از آن همه عاشقْ درِ میخانه بگو
آواز تو دارد ز سحر زمزمه ای
این زمزمه
|
|
|
|
|
ما را بده از جای عبادت به سحر
یک بوسه به لب امشب و شب های دگر
یا رب ز چه رو کعبه ز سنگ است بنا؟
ا
|
|
|