شنبه ۸ دی
|
|
چوعام الفیل به مکه حادث شد
بشارتی زخلایق صادق شد
|
|
|
|
|
مریـز اشـک ندامـت بعد مرگـم که دیگر جان من، خشکیده برگم
مزن بر سر مکـن شیوه تو جـانا
|
|
|
|
|
هر که از کِسار بویومه اصبو وُ ونگیره
اُ که چارباغ بالو دِ هگره جورو ونگیره
|
|
|
|
|
خانه ی درونم یه مُشت آجر و سنگ نبود! تاریخ بود..
|
|
|
|
|
آیینه ام شکسته است
گم گشته ای راهم
سر به بیابان برده ام
چه بر سرمن آمده است ...؟!
در این آس
|
|
|
|
|
الا ای همنفس بازآ که دل بی تو. ز جان سیر است
در و دیوار می گرید هوای خانه دلگیر است
بهار زندگی ط
|
|
|
|
|
مقامات صدا همه به هم ریخت
|
|
|
|
|
خوش آن روزها که بودیم کودکی
|
|
|
|
|
من در هوای بودنت قدری تنفس کرده ام
|
|
|
|
|
درهبوط رنگ رنگ برگها
کوچه های شهرخیلی باصفاست!
|
|
|
|
|
تو خدای ده ما بودی ومن لحظه ای انسان نشدم
|
|
|
|
|
فصل پاییز عاشقی هامان فراوان می شود
|
|
|
|
|
دیگه ز هر جنگولک بازی خسته م
|
|
|
|
|
غرورِ منو زیرِ پاهات نذار
منی که همه چیزمو باختم
|
|
|
|
|
عشق سلطان است و باقی ما همه یک بنده ایم
مو به مو در پیچ و خم، هر کوچه را ما گشته ایم
یا از اول دل
|
|
|
|
|
خاکم قدمت که بر فلک رعنایی
|
|
|
|
|
🍁بنده ای عارف بگفت از خودسرشت🍁
🍁کافرش خواندند چون گفت از سرشت🍁
|
|
|
|
|
فرار کن از عشق چو من
بکن این جامه عشق از تن
راه عشق هست همش خریدن درد ورنج
|
|
|
|
|
مرا با عشق و عرفان آشنا کن
مرا از کج خیالیها جدا کن
به تنگ آمد دلم از شهرتِ پوچ
...
|
|
|
|
|
دیگه جونی به تنم نیست
یه کویر خشک و خالی
کاج مژمرده باغم
یه درخت نقش قالی
|
|
|
|
|
داستان شیرین و فرهاد از منظومه (شیرین و خسرو)
|
|
|
|
|
پرداخته ام، هزینهٔ احساس خویش را
تاوان عشق، به رایحهٔ یاس خویش را
هر وقت، که به زیارت گلزار، رفته
|
|
|
|
|
چهار فصل عمر یقینا بهار نیست
|
|
|
|
|
یکی بود که شب ها گریه می کرد
|
|
|
|
|
اگر از سرمایه عمرت خوب استفاده نکنی همچون پارچه اعلاییست که چیزی از آن ندوخته باشی
|
|
|
|
|
قول نمیدم دیگه
بعدِ تو عاشق شم
|
|
|
|
|
شب تمام است و دلِ پیر فلک برنا شد
|
|
|
|
|
روزگار دقیقه ها
روزگار غمناک پدرانی ست
در سرزمین خود فراتر از موعظه......
|
|
|
|
|
دیدم
اثری از فراموشی نیست...
|
|
|
|
|
برخیز اِی تن !
حضرت جان آمده
|
|
|
|
|
مرا افسرده می خواهند
و همچون مرده می خواهند
ز جا خیزم زجا خیزم
|
|
|
|
|
روزی من و تو
آزادی را در آغوشِ مردم می باریم
|
|
|
|
|
هرآنقدری که ذاتم بی کلک بود
دو دستانم تهی از هر نمک بود
|
|
|
|
|
تا شقایق هست زندگی باید کرد ...
کشتند شقایق را , کشتند زندگی را
تا آخرین قطره ی باران , جوانه امید
|
|
|
|
|
آنکه دلش ذوق کُنَد بیشْ عشقِ من است
نَپُرسیده هَمان استْ اَبَدَش تَصدیق کُنَم
هَمدَمِ عشق! مَنِ ع
|
|
|
|
|
انسان این سان آسان گم میشود
در پی امیال حیوان می شود
|
|
|
|
|
به فرض نخستین چه تدبیر بود
که یکسر گره آز سبب می گشود
|
|
|
|
|
دوستت دارم
و می دانم که دوستم داری
|
|
|
|
|
بی احساس بودن
بهترین حالِ دنیاست...
|
|
|
|
|
بنی آدم اعضای یک پیکرند
به دنیا پیِ حذف یکدیگرند
|
|
|
|
|
کاش
از سینه ی تاریکی
در ترافیک نبود
|
|
|
|
|
آنکه بودش شب و روز در طلب مهر و نماز
رد می از بر می خانه به صد بوسه و ناز
.
.
.
|
|
|
|
|
باید امشب دل وحشی صفتم رام کنم
|
|
|
|
|
آرامشِ شب های تو
مدیونِ افکارِ منه!
|
|
|
|
|
بیتاب تر ازآنم ،
تا صبرکنم ، صبر بیاید
|
|
|
|
|
با تو در همهمه عشق چه حالی دارم
با تو در غلغله دهر بهاری دارم
با تو در این دل طوفانی خود
اندر ا
|
|
|
|
|
بگو ای کاتب اعمال دنیا
به درگاه خدای حیّ و دانا
|
|
|
|
|
باشد که تو دیوانه کنی جان جهان را
مستانه کنی تره پیچان جهان را
|
|
|
|
|
شنيدم مستي با پيري همي گفت
كه من دارم خدا را دوست بسيار
بدو، بستم عهدي تا سر جان
شوم مست وجودش، ج
|
|
|
|
|
چگونه در حسرت رویت
داغ عشقت را با نو من گویم
|
|
|
|
|
تمام شبم سکوت است و من در فریاد خویش
دفن می شوم
دفن می کنم سکوتم را.
تا لحظه ی صبح چشم در چشمان
|
|
|
|
|
نپرس از دل که دیگر اونمی داند چه باید گفت
غزل پشت غزل یامثنوی دیگر نباید گفت
|
|
|
|
|
شیشه گر میدَمد و لايق ساغر شده ام
|
|
|
|
|
نباید تو را در خودم گم کنم
به جز تو کسی را تجسم کنم
...
|
|
|
|
|
مرغ دل، سیمرغ طوفان دیدهی ایام نیست
گر که گنجشکی میان باد و طوفان رفت، رفت
|
|
|
|
|
دو غزل و دو رباعی از مهدی ملکی الف
|
|
|
|
|
مطمئن هستم نخواهی شد برایم بی قرار
|
|
|
|
|
اندازه ی یک عمر شبی پاییزم
|
|
|
مجموع ۱۲۸۶۸۵ پست فعال در ۱۶۰۹ صفحه |