سرشت آدمی از آب و خاک است
نمک ریزد خدا ، تا خشت خام است
چو در این کالبد روحی نهان شد
بشر خلق و ز مادر زایمان شد
میان این همه مخلوق عالم
ز بخت بد ببین چون گشته حالم
در آن هنگامه ورز گل و آب
به قصد خلق من می دادنش تاب
ندا آمد نمکدان را بیارید
نمک را در دو دستانش گذارید
که ناگه از قضا آن کوزه بشکست
نمک ها ریخت بر شنزار و بر دشت
چو تنگ آمد زمان و وقت یزدان
گل اندام من هم خشک و بی جان
دمید بر پیکرم روح گران را
مشخص کرد وقت زایمان را
به حکم آن خدیو و شاه شاهان
به دنیا آمدم فصل زمستان
هر آنقدری که ذاتم بی کلک بود
دو دستانم تهی از هر نمک بود
از این بابت اگر دستی بگیرم
و یا در حل مشکلها بمیرم
اگر چون حاتم طائی به دوران
بیازم سفره ایی از بهر مهمان
اگر در صبر چون ایوب باشم
میان اهل خانه خوب باشم
ویا چون در رفاقت مرد باشم
امید و مرحمی بر درد باشم
به نزد کس نظر این کارها نیست
همیشه این خطا در کار باقیست
مپندارید در کارم کلک بود
دو دستانم تهی از هر نمک بود