شنبه ۱۴ مهر
|
|
در محاصرهی تنهائیام!
...
فالِ فنجانِ قهوهام را
ب
|
|
|
|
|
شمعدانیها کنار حوض، عطشان و نزار
در کنار آب اما...خسته و پژمردهاند
شهر شاعرکُش، پر و بال غزل ر
|
|
|
|
|
اشک منو در اووردی از بس نبودی
عشق منو سوزنودی دلواپس نبودی
دیگه معلومه که با کلاس بودی
با همین تی
|
|
|
|
|
کودکی صبح سنگ قبرم را که بوسید
|
|
|
|
|
رها گشته بغض و سپس سیل اشک
|
|
|
|
|
ای که برایم دفتری از عاشقی وا میکنی
|
|
|
|
|
دلم ز دوری روی حبیبم افسرده ست
زجور طالع منحوس قلبم آزرده ست
درون آینه خود را نگاه کردم و آه
گل
|
|
|
|
|
نشدی قسمت آب و نشدی قسمت گل
نام تو هک شدە در دفتر تنهایی دل
|
|
|
|
|
خورشید عشق
برتو
نخواهد تابید
|
|
|
|
|
ضجّـهام را کـوه شنیـد ، پـژواک داد :
" آهدرد " و " واه درد " و " وای درد "
نـازنـیـن عـمـرم نـ
|
|
|
|
|
آری ای یار درست است... گرفتار شدم
|
|
|
|
|
"اما" های ما بسیار و" برای"های آنها خیلی
|
|
|
|
|
دارم اندر دل ولای آل طاها بیشتر
|
|
|
|
|
گلوبند اشک هایم
صدپاره شده!
|
|
|
|
|
هاااای
زندگـــــی
جَبرِ بد سیرت ...
|
|
|
|
|
در باور من شنبهی آغاز تویی
|
|
|
|
|
گفتم: راز یا آواز؟
گفت: هر آواز رازی در خود دارد...
...
|
|
|
|
|
دراین سکوت خالی ام ،
دراین سجود عالی ام ،
ببین که من چه حالی ام !
همچون یه دار قالی ام
|
|
|
|
|
عشق یعنی لحظه دلواپسی....
|
|
|
|
|
کودکی با پدر شب نشست
گفت :کای پدر چه سرّی درشُکرهست
این همه کرنش وشکر کردن چرا...
|
|
|
|
|
بگلزار می نگرم اما جنونز مستی اش دارم
به ساقی می نگرم اما نشان هستی اش دارم
می خوام عرق وز عنبر مو
|
|
|
|
|
گشایشها شده حاصل ز رشد اقتصاد امروز
|
|
|
|
|
من عشق و یادت را برای خویش می خواهم
هر حس شادت را برای خویش می خواهم
...
|
|
|
|
|
باران که می بارد به سمت در شتابان می شوم
|
|
|
|
|
خسته ام از
تزویرها
در دنیای وارونه ها
از فریادهای بغض شده....
|
|
|
|
|
ان کس که خر جهل به اصرار براند..
|
|
|
|
|
وباتو شیرین ترین واژه های
شعرهایم
که در هیچ جایی گفته
ودر هیچ داستانی سروده نشده
|
|
|
|
|
ای جانِ جان افزا، الا ای مستجیبِ مقتضیٰ
هستی فزا، روح القضیٰ، ای از منِ تائب رضا
|
|
|
|
|
در فکرتِ این مزرعه ی همواریم
|
|
|
|
|
راه را بستی به رویم چاه کندی بر مسیر
من نفهمیدم چه شد گشتم به چشمانت اسیر
|
|
|
|
|
دیگر در غزلم قافیه پیدا نمیشود
|
|
|
|
|
به چشمان زیبایت نگریستم
گفتم چقدر مرا دوست داری
گفت به اندازه ستارگان آسمان
به آسمان نگریستم
|
|
|
|
|
حدیث عشق میگویم به گوش باد تا شاید
|
|
|
|
|
گر به هر جا می روم، از تو روایت میکنم!
گر، عزیز بهتر از جانم، صدایت، میکنم!
جامه را از دوش برمی گی
|
|
|
|
|
حیف از آن عمری که در پای رفاقت داده ام
|
|
|
|
|
سحرگاهی که در شوقت جنون را آشنا دیدم
توهم، واقعیت را چنان من جابجا دیدم
|
|
|
|
|
میکُشی خود را که او باشد نماینده چرا؟
|
|
|
|
|
جهان بیحس انسان جان ندارد
|
|
|
|
|
بین صلح و اسلحه ،
بین اجباری که بود ،
بین فیل های عظیم ابرهه
|
|
|
|
|
بعد مرگ از سرودست و پا چه می ماند رفیق؟.....
|
|
|
|
|
بله اای دوست من ای یار شیرین
چنین آمدو شد هست رسم دیرین
یکی امروز چون آید به بوستان
و دیگ
|
|
|
|
|
غروب بهاری
درآن دشتِ گلشنی از
|
|
|
|
|
انصاف نیست
این همه دلتنگی در من
سر به جنون بردارد....
|
|
|
|
|
آمدم قدری بگیرم از دلم غمها و درد
|
|
|
|
|
فاش گویم راز هستی هوش دار ...
|
|
|
|
|
عاشق که باشی غافل از احوال خود باشی
|
|
|
|
|
ذره ذره آه شد آواز دل از عشق تو
کنج تنهایی شده دمساز دل از عشق تو
همدمی دیرینه دارد چشم خیسم خون
|
|
|
|
|
زندگی
...درد را باید کشید
روی بوم سینه
خموش ولال..
|
|
|
|
|
جان میبُرَم از بَر، لیک، از دلبر و دل هرگز!
|
|
|
|
|
پاییز اگر عاقبت خویش بداند
بر رویش بستان نکند چشم چرانی
|
|
|
|
|
بیا شوریدگی حاصل بسازیم
بیا از عشق آب و گل بسازیم
درخت عشق ما قامت بلند است
بیا در شاخه اش منزل ب
|
|
|
|
|
رفتم در میخانه دیدم قدح و جامی
|
|
|
|
|
باغبان سارق انگور ز تاکستان است
|
|
|
|
|
بش دیقه دِدیر دُوز بیر اولاخ ذیکره خییالین
خوش گل دمیسن ایندی کی گلدیرگئجه یارین
|
|
|
|
|
ماهی به دریا می زند ، شاید دلی دیوانه شد.
|
|
|
|
|
یک صبح بخیر ساده تقدیم تو شد
|
|
|
مجموع ۱۲۶۹۵۰ پست فعال در ۱۵۸۷ صفحه |