در مسیر روشنی عمری خطاها رفته ام
چشم بسته بی هوا تا ناکجاها رفته ام
بوسه گاه پای من خار مغیلان بود و بس
خسته از دیوانگی ،بی آشیان،بی همنفس
سوز بادی از کویر آتش به نخلستان کشید
نخل خاکسترنشین را با تنی عریان کشید
اینچنین آیین دل با ما مدارا می کند
قتل هر آیینه را با سنگ خارا می کند
سرنوشت عاشقی آوارگی در جُستن است
طالب باران شدن ،در خاک تشنه رُستن است
چون غزالی زخمی از چنگال مرگم در هراس
می دَوم در بیشه زار آشفته حال و بی حواس
زخم بالم را نبین ! تا مرز رویا رفته ام
تشنه ای در قایقم تا قعر دریا رفته ام
بغض کوهم بی صداتر از سکوت درّه ها
بی زبان چون قاصدک در پنجه ی طوفان رها
حیف از آن عمری که در پای رفاقت داده ام
آه از آن جانی که در راه صداقت داده ام
باغبانی را ندیدم همدلی با گل کند
قطره ای اشکی بریزد یادی از بلبل کند
با اقاقی خواب مرگ شاملو را دیده ام
بی فروغ از اطلسی ها پچ پچی نشنیده ام
شعر هستی طنز تلخی را برای ما نوشت
مرگ با لبخندِ بیماری کزازی را نوشت
ناخدا تا زنده ام از موج سیلی می خورم
صخره ای با زخم تاریخم از آرامش پُرم
روز پروازم مرا بر تخته سنگی یاد کن
مرغ شیدا را به یادم از قفس آزاد کن
عادل دانشی 10 خرداد 1402
بداهه
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد