مرا وادار بر دل کندن از خود میکنی اما
نمیدانی شدی ، دار و ندار این دل تنها
خودت را میکنی پنهان که شاید دست بردارم؟
برایم چون نفس در سینه ای ، در چشم من پیدا
هوایت هم چو آبی روی آتش میشود هر چند
کشیدی دور خود دیواری از جنس ندیدن ها
میانِ آسمانِ قلب من هر شب چراغانی!
چو مهتابی که می تابد به موج آبیِ دریا
مرا هر قدر میخواهی ، برنجان و بیازارم
خیالت تخت در قلبِ صبورم کرده ای ماوا
مرا دیوانه ی دیوانگی های خودت کردی
شدی باعث دهم از دست عقلم را نکن حاشا!
من این دیوانگی را دوست میدارم نمیترسم
شوم در چشم این خلق سراسر حاشیه رسوا
صبوری هایم ازحد سر نخواهد رفت اگر عمری؛
برای دیدنت وعده دهی امروز بر فردا
همین که در میان شهر با نام تو می چرخم
برایم بس ، چه باک از طعنه های مردم دنیا!
برایم زندگی هر چند سخت است و ندارد ذوق
اگر باشی کنارم می شود گردونه اش زیبا
کمی بردار از سنگینیِ این بارِ دوری را !
به لبخندی که خواهد برد من را تا دلِ رویا
هدایت کن مسیر جویباری را که گم کرده؛
حریرِ سبزِ دشتِ "پونه"ها را تا کند غوغا
افسانه_احمدی_پونه
─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─
بسیار زیبا و سرشار از احساس بود