سه شنبه ۲۳ بهمن
اشعار دفتر شعرِ عاشقانه ها و عارفانه ها شاعر ابراهیم حاج محمدی
|
|
ایمان نداری، در خودت انگار، یک روز همچون گُل شکُفتن را
|
|
|
|
|
چگونه باید رَقَم زَد از این که هست، گُل تَر، سِرشتِ گُل را
خدا مُقدّر نکرده آیا فقط مُعطَّر، سِرشتِ
|
|
|
|
|
به بزم گلشن، زلال مانند چشم آئینه پر بیفشان
|
|
|
|
|
نیستند ای دوست الّا نبضِ دریا، موج ها
|
|
|
|
|
در همه احوال و هر، بُرهه ای از روزگار
شامل حال همه ست نعمت پروردگار
|
|
|
|
|
به حالِ خود وا نمی گذارد جنونم از عشق روی ماهت
گذشته عمرم- به باطل امّا نه- بلکه در جستجوی راهت
|
|
|
|
|
اگر چه باورت نمی شود بدان که من همینم این جنونِ بالعیان
کسی که از خودش تهی و از تو پُر، شد آنچنان ک
|
|
|
|
|
دست شیطان به تو هرگز نرسد در رمضان
پس بیا پُل بزن از خود به اَحَد در رمضان
|
|
|
|
|
هرچه دشمن بیشتر از پیش ها، لحظه لحظه می شود شیّاد تر
می شود فرعونِ لاکردار، این، خصمِ ذِي الْأَوْتَ
|
|
|
|
|
پیش تو از من اگر تارِ سبیلی ست گرو
تا نیفتد به زمین محض خداوند ندو
|
|
|
|
|
بلبل بَرَد حظ فقط از گل در گلستان شکفتن
|
|
|
|
|
مثل تو هر کس به سوی نور با باور شتافت
|
|
|
|
|
می گیرَمَت در خیالم هر گاه عریان در آغوش
باور ندارم که دارم جز جانِ جانان در آغوش
|
|
|
|
|
یک عمر فقط عذاب می نوشیدیم
|
|
|
|
|
دلبسته ی زندگیِ مختوم به مرگ
تردید نکن که هست محکوم به مرگ
|
|
|
|
|
ای دلت آکنده ی حقّ الیقین
ناب تر از پیش خدا را ببین
|
|
|
|
|
بس که دارد در دلم ماتم درنگ این روزها
با خودم دارم فقط یکریز جنگ این روزها
|
|
|
|
|
شیخ ما وقتی که سر پیشِ خدا خم می کند
هرزگی کم می کند
|
|
|
|
|
پیر ما آورده رو بر جان، نه بل تن پروری
این نگیری سرسری
|
|
|
|
|
نمی شود جز به روشنایی به روی آئینه در گشودن
دمی هم انسان در اوج ظلمت نبرده حظّ از نظر گشودن
|
|
|
|
|
زیرِ خود را گر چه پندارد که باشد بَم کِنِسک
می کُنَد از هر که غیر از خود ببیند رَم کِنِسک
|
|
|
|
|
کسی که تا سایه افکَنَد شب نمی کند غیرِ رم مجسّم
نگردَدَش ردّ پای ما در مسیر پر پیچ و خم مجسّم
|
|
|
|
|
پَریده ای از حواسَت از بس به بی خیالی به رنگِ غفلت
|
|
|
|
|
رفتم نشستم- در خودم گُم-، بَست
در انتهای کوچه ای بن بست
|
|
|
|
|
سر می کشد باز از سحر خورشید
دارد به دشتستان نظر خورشید
|
|
|
|
|
سر تا به پا اشتهایم، دارم فقط اشتها گُل
زیرا ندیدم به عمرم، ورزیده باشد ریا گُل
|
|
|
|
|
می چشاند عشوه ات تا شهد شوخیدن* مرا
شعله ور تر می کند آهنگ پوئیدن مرا
|
|
|
|
|
پخمه بودیم و زیرکان ناگاه، قلبمان را از آه آکندند
|
|
|
|
|
آه های نهفته در دل را، ناگهان تر شراره باید کرد
گره افکنده بر جبین آنگاه، خشم ها را ستاره باید کرد
|
|
|
|
|
رخصتی ام به های و هو گرچه حیا نمی دهد
عشق، مجالِ اعتنا جز به تو را نمی دهد
|
|
|
|
|
ای آن که یک بوس از لبت ما را، تب بر تر از برگ سماق افتاد
|
|
|
|
|
باور کن از چشمم نمی افتی، بالفطره است این حس، خدا داد است
|
|
|
|
|
یک آن اگر مثل مجنون، دربند لیلا نباشی
|
|
|
|
|
ندارد زندگی بی عشق غیر از عمر، مَافَاتی
|
|
|
|
|
آنچنان که از ستاره آسمان پر است
|
|
|
|
|
توبه کرد از شعر گفتن شاعری
|
|
|
|
|
گیسوت باشد چون که چنبر تر، تقدیرِ من گردد مُقَدَّر تر
تقدیرِ من گردد مُقَدَّر تر، گیسوت باشد چون که
|
|
|
|
|
هر آن باید برخیزی از، آنجا، کانجا دوری از خود
پر باید افشانی آنجا، کانجا داری نوری از خود
|
|
|
|
|
مثل رود، پا برهنه بی غرور،
با تمام هر چه هست در توان من،
زیر ذره بین چشم تیز بین نور،
از خودم عب
|
|
|
|
|
حکیم {{ ابی مّجَرّد حَامِی حَمَامَه}} را خبر آوردند که
|
|
|
|
|
در فضای سینه ی من ناگهان پیچیده آه
|
|
|
|
|
این عرصه که بر ما شد تنگ ای کرونا ویروس
|
|
|
|
|
شرر افکن به دل آن چشم بلا را چِقَدَر؟
می توان دید و ندید اشک رها را چِقَدَر؟
|
|
|
|
|
نه به حال تو دل در بدرش سوخته است
خط فقط بر لب همچون شکرش سوخته است
|
|
|
|
|
تا وارهی از هر چه غیر از اوست دست افشان
سر مست از امواج دریا، آفتابی تر
|
|
|
|
|
پُوزِتِر اُقذِر نَدِه پیشُم جُلو زِشتَه بَدَه
|
|
|
|
|
شیطان نمی خواهد ببیند لحظه ای هر چند، سرمستت از صهبای خلوت با خدا هرگز
امّا تو، ای بالفطر
|
|
|
|
|
کشیده است آنچنان که خنجر ز رو به روی بشر کرونا
|
|
|
|
|
الا یا ایها الساقی بده یک بست کامل، ها
|
|
|
|
|
دیدار گشت غدقن و بوس وکنار هم
|
|
|
|
|
آی ای کرونا که از پکن آمده ای
|
|
|
|
|
چون نمی خواست دهد بر تله ای دُم کرونا
|
|
|
|
|
شکفته است آنچنانت ایمان به جانِ گسترده پر در آتش
که شعله ای هم نمی تواند در آورد چون تو سر در آتش
|
|
|
|
|
می ورزمت شبیه خودم بی بهانه عشق
|
|
|
|
|
آئینه ها را می کند سرشار، از بهجتی زیبا و شور انگیز، هر جا فقط پا می گذارد نور
|
|
|
|
|
شیر خواری و سِلکِ پروازت، منطق الطّیر شیخ عطار است
|
|
|
|
|
دو سه شب پیش از این یقین داری
|
|
|
|
|
قلم در دست حق رقصید و نقشِ گُل معطّر زد
|
|
|
|
|
جانش از جامه ی تن یکسره عریان شده است
|
|
|
|
|
شد آنچنان که ناگهانم جان پُر از تو
|
|
|
|
|
ای مثل چشم های بسته ی شب راهتان سیاه
|
|
|
|
|
اگر چه دارد همیشه هر کس نیاز مبرم بسی به باران
|
|
|
|
|
گیر موشک های ما افتاد اگر پهبادتان
|
|
|
|
|
بس که در اندیشه ی فرّ و کمالی شیخنا
|
|
|
|
|
خوش به حالش هر که تنها با پرستو می چمد
|
|
|
|
|
باری به روی دوش غزل می گذاشتی
|
|
|
|
|
تو چشم هایت را به ضیافت مهتاب بردی
|
|
|
|
|
بدحجابی گفته اند از سیل ویرانگر تر است
|
|
|
|
|
میزبانی کند خدا، جان را، حَبَّذا مَرحَبا، همین را عشق
می تکانَد زمین زمان را ناب، می چشاند زمان
|
|
|
|
|
بر خودت افکنده ای هرگز نگاه ای کَلّه خر؟
|
|
|
|
|
بکش از سینه ات با عشق، آهی آفتابی تر
|
|
|
|
|
چون تو کم پیدا شود روی زمین خوکی پلشت
چشم پانند تو می بیند تک و توکی پلشت
|
|
|
|
|
گفته بودم با خودم از این به بعد
مرغ اگر گیرم نیامد کشکِ لارو می خورم
|
|
|
|
|
از عقل به عشق راه باید بکشیم
|
|
|
مجموع ۲۱۵ پست فعال در ۳ صفحه |