#فلش بک
زمستان از راه رسید واین بار هم او را با خود نیاورد!هوا هوای سردیست و من کنار پنجره؛ تهی از هرنگرش ونگرانی ای برای خودی که پاره ای لباس برتن زده ام وداغ دلم آنقدر سوزناک وسنگین است که سردی این زمستان به چشم جانم نمی آید
ومی اندیشم براینکه احوالش چگونه است با ازمن بهتران؟!
وباخود می گویم کاش برایم میماندوبارفتنش این «ما»فقط «من تنها»نمیشد . ای عزیزترینم...💔🥂
کاش زمستان هیچوقت از راه نمی رسید که با آمدنش نبود او را به خاطرم آورد.زمستانی که با سردی اش حضور گرم گذشته او را در نبودش پرمیکند!
قطره های اشکم یکی پس از دیگری بر روی کاغذ پیش رویم فرود می آیند.و همین اشکها با رد خشکی ای که از خود بر روی پوستم برجای میگذارند باعث به حراج گذاشتن ترحم آدمیان برای دل پر دردم به نشانه دلسوزی های تکراریشان میشود ومن هر بار دلم میخواهد فریاد های خاموش دلم را برا زبان آورم واز آنها بخواهم به جای این ترحم های آزار دهنده شان او را برایم بیاورند💔 اما شدنی نیست! نمیشود که اینها را بر زبان آورد صدایی درگوشم پژواک میدهد (هیس دختر ها فریاد نمیزنند🤫)
میترسم حتی اگر من شجاعت به خرج دهم و خواسته های دلم را فریاد زنم این بار برچسب دیوانگی بر پیشانی منِ تنها بخورد. آری من دیگر توان مقابله با قضاوت های نابجای آدمیان را ندارم وحتی گاهی از آنان میترسم چراکه اغلب آنها با مفهوم انسانیت ذره ای آشناییت ندارند. با خود میگویم:کاش او برای من بود...💔🥲
#حال
صدای در می آید پرستار جوان درحالی که لبخند همیشگی اش را برلب دارد وارد اتاق میشود و جمله همیشگی اش را تکرار میکند:سلام.وقته خوابه عزیزم بهتره یکم هم که شده به ذهنت و خودت استراحت بدی والانم وقت داروهاته!نگاهم را به سینی ای که در دست دارد میدوزم بازهم آن قرص های آبی و رنگ رنگی را میبینم.وبا حسرت به یاد خود گذشته ام درحالی که به موهای رنگ شده او نگاه میکنم میگویم :میشود این دفعه خواب آور را نخورم؟! پرستار نوچی میگویدو وقتی از خوردن قرص هایم مطمئن می شود درحالی که سینی به دست از اتاق خارج میشود بامن خداحافظی ای میکند وبعد درحالی که فکر میکند صدایش را نمی شنوم زمزمه وار باخودمیگوید(کاش من هم در زندگی کسی را داشتم که به حدی مرا دوست می داشت که در نبود وفراغم همانند این طفلک مجنون میشد)
راستی گفته بودم که ۲سالی میشود که از آن خانه دلنشین و دوست داشتنیمان به اینجا نقل مکان کرده ام؟نقل مکان که نه بیشتر برای دلداری خودم اینها را میگویم وگرنه میشود گفت تقریبا دو سال پیش دیگر طاقتم طاق شد وهر چه را که میخواستم با جان و دل فریاد زدم و تمنا کرده ام!مگر من به غیر از داشتن او کنار خود چیز دیگری میخواستم؟! اما گفته بودم که انسان ها مرا درک نمی کنند و برای رفع تکلیف خود هم که شده با کلماتی تحت عنوان نصیحت سعی میکردند مرا متقاعد کنند که نبودش مصلحتی است برای زندگی از دست رفتهٔ من!درنهایت مرا دیوانه خواندند و از گوشه وکنج های خانه دلنشینمان مرا جدا کرده و به اتاقی نمور با تختی سفت و سقفی بی رنگ و صندلی ای زوار در رفته آورده اند 😔
قرص ها کم کم اثرات خود را نشان می دهند و چشمانم خمار خواب میشوند.دستانم گرم میشوند و او انگشت شستش را به رسم عادت نوازش وار بر پشت دستم میکشد ومن باری دیگر جان میدهم برای حضور گرمش هر چند دروغین!به راستی که تنها بخاطر درک حضور او در اینجا دوام آورده ام .درست ۹روز بعد از اینکه اینجا از دلتنگی و دوری از او زجه میزدم و دیگر توانی برایم نمانده بود حضور شخصی را کنار خود حس کردم وبا سربلند کردنم محبوب دست نیافتنی ام را دیدم! دکتر بعد از بارها صحبت با من ظاهراً نسبت به بهبودی ام ناامید تر شد ومن هرچه سعی میکردم که محبوبم را به او نشان دهم متقاعد نمیشد، حتی عزیزترینِ من بخاطر من بارها سعی کرد دکتر را متقاعد کند که او حضور دارد و هست اما دریغ از ذره ای درک دکتر!بعد از آن هر روز من به اینجا وابسته تر شدم تا جایی که حتی اتاقی که روز های اول با انزجار به آن نگاه میکردم از آن خانه مجلل پیشینم به چشمم زیباتر می آید...!چشمانم گرم خواب میشوند وپلک هایم روی هم فرود می آیند ومن باری دیگر غرق دنیای سیاه پشت چشمانم میشوم با پذیرش حضور پررنگ او هر چند دروغین...🤍🌚