بر خودت افکنده ای هرگز نگاه ای کلّه خر؟
یا نه؟ پنداری که هستی روبراه ای کلّه خر
می شوی سرشاخ اگر با شیر شرزه پس چرا؟
می رمی از سایه ی خود گاه گاه ای کلّه خر
دم به دم از پخمگی از کودنی از جهلِ محض
جاه می جویی و می افتی به چاه ای کلّه خر
با وجود اینکه خود را کم نمی بینی زرنگ
بر نمی گردی چرا از اشتباه ای کلّه خر؟
بس که ضایع کرده ای خود را به نزد خَلق، خَلق
روده بُر گردیده اند از قاه قاه ای کلّه خر
خوک در عرش است اگر، خوک است، خوک ای کلّه پوک
ماه، در چاه است اگر، ماهست ، ماه، ای کلّه خر
منجلاب است این که در آن می کنی اکنون شنا
نیست پیدا غبغبت از شرمگاه ای کلّه خر
طشت رسواییت از بام اوفتاد ای وای، وای
بر سرت بگذار بالاتر کلاه، ای کلّه خر
گر که می لافی که هستی روسپید،_ از ابلهی _
روزگارت را چرا کردی سیاه ای کلّه خر؟
گاه می سازی چرا از کاه ، کوه ای بی خبر
گاه می سازی چرا از کوه، کاه ای کلّه خر
می زدی - بودت گمان- محکم قدم در شاهراه
سر در آوردی ولی از کوره راه ای کَلّه خر
خواه ناخواه از بلاهت کم نمی بینی زیان
سودِ هشیاری نمی خواهی، نخواه ای کَلّه خر
جالب و زیبا بود