شکفته است آنچنانت ایمان به جانِ گسترده پر در آتش
که شعله ای هم نمی تواند در آورد چون تو سر در آتش
گدازه طاقت سرشتت افکنده رشک بر دل سپند ها را
ندیده اند از تو چون که هرگز تلألؤ آکنده تر در آتش
به خود ببال ای نجیب تر از تمام گل های بزم هستی
شود به بالیدنت شکوفا شکوهِ پر کرّ و فرّ در آتش
شهودت از شهد جان نثاری نصیب جنبنده ای نگردد
به شور مستیِ موج دریا نمی کند تا سفر در آتش
به سجده فرسائی از جبینت گرفته، ای سینه چاکِ غیرت
چه اعتباری مهابت آیا که بر ندارد سپر در آتش
صلابت آئین تر از توئی، تو،خودت که جز این یقین نداری
نمی کند گُل گدازه ای مرغ آتشین را جگر در آتش
فروغ باور گشوده چشمت به کنه هستی چنان مسجّل
که ذرّه ای ره نیابدت در دل ای دلاور خطر در آتش
تبسّم از لعل مهر جویت حکایتی بود از این که هرگز
به موج واری عزم جزمت نبسته رندی کمر در آتش
زهی رشادت که با شهامت شده ست ارزانی ات شهادت
سپاه شب را زدی شبیخون چه ناب از این رهگذر در آتش
شکفته است آنچنانت ایمان به جانِ گسترده پر در آتش
که شعله ای هم نمی تواند در آورد چون تو سر در آتش
راهشان جاودانه