تا وارهی از هر چه غیر از اوست، دست افشان
سر مست از امواج دریا آفتابی تر
پا پس بکش از بی خیالی های ممتدّت
پرواز کن در عرش اعلا آفتابی تر
چسبیده ای بر خویشتن تا کی در این دنیا؟
از خود نکردی راه تا او طی در این دنیا
تو مرده ای و زنده ای با وی در این دنیا
ای خوش خیال از خود، برون آ، آفتابی تر
خورشید شد با شب ستیزی های خود خورشید
سرمست از ظلمت گریزی های خود خورشید
شد مشتعل در شعله تیزی های خود خورشید
تا این که خود را کرد پیدا آفتابی تر
تا، پَر، برای پر زدن وا، گرددت جان، باز
تا بی خیال از هر چه پروا، گرددت جان، باز
سرشار تا از خرّمی ها گرددت جان، باز
باید شوی هر آن مهیّا، آفتابی تر
خود را نبین اکنون بزن از خود برون وانگاه
سر در بیاور بی محابا از جنون وانگاه
عاری ببین خود را ز هر ریب المنون، وانگاه
خود را تماشا کن، تماشا، آفتابی تر
بالفطره ای بیزار از بیهودگی ها تا
پرهیز کن، پرهیز از آلودگی ها تا
آسوده گردد جانت از فرسودگی ها تا
جان در بدن یابی مصفّا آفتابی تر
توحید یعنی من نه من، بل او شدن با او
از خود گسستن،بی معطّل ، او شدن با او،
با خود شکستن ها مسجّل او شدن با او
پیوند زن "لا" را به "الا" آفتابی تر
وقتی که باشی در رهش پرپر شکوفاتر
در سینه ات باشد دلت اخگر، شکوفاتر
می زیبد آیا بر تنت کم سر شکوفاتر؟
پس شعله ور باش از زلیخا، آفتابی تر
ای جان اگر در کوی جانان معتکف هستی
در خلوت جانانت از جان معتکف هستی
احساس کن در خلد رضوان معتکف هستی
در خود نیابی جز خدا را آفتابی تر