باور کن از چشمم نمی افتی، بالفطره است این حس، خدا داد است
غیر از تو هر چه در جهان باشد، سوهان عمر آدمیزاده ست
این عشق امری اختیاری نیست نه تو گناهی داشتی نه من
تو دل ربودی من سپردم دل، چیز عجیبی نیست این، ساده ست
من نا گزیرم از شکیبایی، باید بیامیزد دلم با غم
پس هر چه می خواهی بکن با این، صیدی که در دام تو افتاده ست
در چنگت افتادم اسیر امّا، خشنود تر از من نخواهی دید
احساس من این است این، افتاد، هر کس که در دامِ تو، آزاد است
از تو ندارم انتظاری هیچ الا همینکه پیش من باشی
چشمم به چشمت کم نه حاجتمند، جانم به عشقت کم نه معتاد است
آسان به تو دل باختم اما، باید به من حق داد، می دانی؟
هر کس تو را دیده ست می گوید: شکّی ندارم این پریزاد است
آئینه خُرّم دل تر است الان، تابیده زیرا طلعتت در او
سرشار از عِطرت گلستان شد، گیسوت همدم چون که با باد است؟
با غم دلم را می گدازانی؟باشد، اگر کیفت چنین کوک است
این رود جاری هست از چشمم، غم بر ندارد از دلم تا دست
تا در فریبایی بدیلت نیست، تنها نه من مفتونَمَت، زیرا
در دل گدازاندن توئی تردست، در دل ربودن چشمت استاد است
من با تو این هستم که می بینی، بی تو ولی از هیچ هم کمتر
مجنونِ بی لیلی، نه مجنون است، فرهاد بی شیرین نه فرهاد است
تا در بدن جان دارم ای زیبا، هستم دعاگویت فقط هر آن
لبریز بادا قلبش از ماتم، هر کس که از ناشادی ات، شاد است
مقصودش از خلقت خدا هرگز، جز عشق چیزی نیست باور کن
دنیا فقط بی عشق گورستان، عالَم فقط با عشق آباد است