يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
|
|
برخیز و بیفزا به سخن ، آه و فغان را
آرام بگو ، زمزمه کن شعر ِ نهان را...
|
|
|
|
|
عشاق که درد عشق و دلبر دارند
بسیار بلند و پست معبر دارند
ماهش به مقام لیل و هورش به صباح
خوانا که
|
|
|
|
|
در يَـم توحيد ، گـر اسرار نيست
آنهمه اسـرار جهان ، كار كيست
گر تو ب
|
|
|
|
|
تیغِ زبان او همی،می برد این جگر مرا
ناله همی کنم ولی عاشق این جسارتش
دانیال گودرزی متخلص به آنی
|
|
|
|
|
او پلک میزند و
من قلم ........
و آدمهایی اطرافم
شعر نوش جان میکردند
انصاف یعنی :
به زیر شعرها
|
|
|
|
|
اگر دست من بود
مسیرقطار رفتن تو را
به سمت قلبم می چرخاندم
تا باور کنی
خانه ی
|
|
|
|
|
ایرج ترحم میخری، از آشنایان غریب؟
|
|
|
|
|
با صدای حنانه جان و تنظیم ودود خان
|
|
|
|
|
خاطرات
چون بهمنی سهمناک
بر آوار سوختهی دل میتازند
|
|
|
|
|
روح مجروح مرا مرهم و هم دردی نیست
آه دنیا نکن این رسم جوانمردی نیست
|
|
|
|
|
2- ... از مجموعه اسطرلاب ...
|
|
|
|
|
سلام گُلِ قشنگم
خوشبویِ با طراوت
میخوام یه نکته امروز
بِگَم من از رِفاقت
قشنگه خوب گوش بِده
|
|
|
|
|
ساز باران کوک است
باران با دانه های ریز و درشتش
نیمه شب شروع به باریدن کرد
چه حس نابی به سرم زده
|
|
|
|
|
با تنهایی، تا سحر
شبی آخر
از خاطر این شهر
می روم...
|
|
|
|
|
روح من از، نور خـودت ساختيـش
زير فضـاي فـلك انداختيـش
روح بشـر
|
|
|
|
|
وقتی دنیا ، بسان غازگولنگ
با آن راه رفتنِ مسخره ش ، ز پیش ام میرود ...
|
|
|
|
|
اولین بار
با نگاهش مرا کشت...
آخرین بار با رفتنش.....
و عشق یعنی؛
مرده ای که
باز هم
برایت
|
|
|
|
|
سری دارم که سودایش تو هستی به دل دردیست درمانش تو هستی
|
|
|
|
|
دلم چون بلبلی امشب ز غم نالیدنی دارد .......
(غزل آرامیدن از کتاب شعرِ اشک های عرش صفحه64)
نویسنده
|
|
|
|
|
سایه پنهان شد
ارغوان آزرد
شعر بی قافیه
بی ردیف
بی وزن است
و پای شعر و غزل لنگ
عجیب حال ش
|
|
|
|
|
در وسعت زیبایی تو ذوب شدم
در باور رویایی تو ذوب شدم
...
|
|
|
|
|
یک حبه انار سرخ،سهمِ دلِ خون شد
کم بهاترین نرخِ جهان قیمتِ جون شد
|
|
|
|
|
در قیامم نیست از یاران تو
در تبارم نیست از رخسار تو
|
|
|
|
|
روزی که گل شکست
در ازدحام خار
نزدیک میشدیم
تا چوبه های دار
|
|
|
|
|
بیا قبل از کوچ رویا
یک بار دیگر
در آغوشِ سحر
خورشید را بیدار کنیم
|
|
|
|
|
بوی دستهی "تبر" میداد،
--{در ذهنش}
نهالی که باغبان کاشت!
|
|
|
|
|
آه،،،
ای سببِ دلتنگیهای من
کاش، از قاب عکس
--بیرون میزدی!
لیلا_طیبی (رها)
|
|
|
|
|
پر از حکایت نوری پر از زلالی ها
|
|
|
|
|
دلم از عطر گیسویت پریشان می شود گاهی
ز خواهش غرق در شوق فراوان میشود گاهی
|
|
|
|
|
عاشقی را نمیتوان فهمید تا نباشی اسیر لبخندش
|
|
|
|
|
شده ام خرابِ رویت نظری بسوی ماکن
|
|
|
|
|
گر چه در قاموس مولا هست بی معنا،شکست
|
|
|
|
|
من درین روزگار بدعهدی، از صغیر و کبیر می ترسم
از نماهنگ های پر تزویر، از شکم های سیر می ترسم
از کم
|
|
|
|
|
زمانه برای ما جز سیلی ظالمانه نیست
آشفته، پریشان و تنها این عادلانه نیست
کی گفته
|
|
|
|
|
چه کنم بعد تو این بی سر و سامانی را
|
|
|
|
|
شبی در خواب دیدم کوه طور و دشت سینا را
|
|
|
|
|
گفتم به یار باگلایه که چه بی وفا شده ای
|
|
|
|
|
شنیدی؟!
فریاد های ان الحق را
روزی که خدا در آن سکوت کرد
و منصور نیز.
|
|
|
|
|
در ره تـوحيـد، هـر آن كس دويـد
عاقبـت آن لطف خـدا ، را بديـد
مـزد كسـ
|
|
|
|
|
شب و موج و سیاهی در سیاهی
|
|
|
|
|
روی دیوار، دارند میرقصند یکریز سایه ها
به لالوی گوشِ من ، دارند میرقصند یکریز آیه ها
دلنشین است ا
|
|
|
|
|
بگو روی کاکل کدام درخت
قصه هجر به ماه می گویی
|
|
|
|
|
روزی
به جا می مانَد
از غصّه هایم، مردی شبیه کوه!
و نشانی می مانَد
از دلتنگی هایم...
در دور
|
|
|
|
|
زآن غذایی که خوراندند به مغز سر من
روده و معده و اثنی عشرم ریخت بهم
|
|
|
|
|
غربت فاطمه
سیه پوش آسمان و اهل زمین است
سالروز هجر یار امیر المومنین است
مدینه
|
|
|
|
|
اندازه غمها به دلم جا شدنی نیست
این سفره دل پیش همه وا شدنی نیست
|
|
|
|
|
1- از مجموعه ...اسطرلاب...
|
|
|
|
|
دیدم آن پری رو را درلباس یلدایی
|
|
|
|
|
من چای بدون قند می نوشم چون .....
|
|
|
|
|
این راههای رفته به بنبست میرسد
هر پل که مانده پشت سرم را خراب کن
|
|
|
|
|
(شب موهوم...)
هوا عریان...
زمین در قعر تاریکی...
عجب فصل غم انگیزی!!!
چه سرمایی به جان
|
|
|
|
|
سالها بار عشق بر دل من بود ز تو پنهآن کردم
دیده خون بار تو بود چون گنج نهان
|
|
|
|
|
کار این دنیا شده وارونگی
زندگی در آن شده دیوانگی
|
|
|
|
|
تمام صدف ها با صدای تو
در گوشم آواز می خوانند
|
|
|
|
|
قلبم تا بعد از ابدیت برای تو میتپد…..
|
|
|
|
|
دیدم امروز به دیوار حیاط
جفتی از شانه به سر
|
|
|
|
|
تعالله ، از آن علم خـداونـد
زِ علم خود ، به ما آن مي دهـد پنـد
|
|
|
|
|
تو به جان آمدهای
از ته فاصلهها
از نوک قله کوه
از یه دشت پر از غبار
تو به تن آمدهای
|
|
|
|
|
این کاروان عمر عجب بیخبر گذشت
ای داد از زمانه ی مردم فریبِ پست
|
|
|
مجموع ۱۲۳۸۶۹ پست فعال در ۱۵۴۹ صفحه |