دوشنبه ۱۷ دی
اشعار دفتر شعرِ " زندانیِ سه نگاه " شاعر محمدعلی افضلی(خاکستر)
|
|
درنگاه عاشقان شوریده،،،
پنهان کاری سادگی محض است،،،
آنگاه که عروض پاییز،،،
نشان میدهد وزن هر درو
|
|
|
|
|
نیست نگاهِ نافذی
زیبایی این لاله های سرخ
از نگاه پاکِ زینب است!
شب بود و شمع...
که لحظه ای خامو
|
|
|
|
|
ضربان قلم
در جوهر خاطرات تو
همچنان پیدا می شود،
و در جستجوی رایحه بودنت ناکام مانده ام،
تو در کد
|
|
|
|
|
میوه ی نارس،،،
من آن میوه ی نارسیده ی ناپیدا،،،،
طعم شیرین گمنام،،،
و خیال سبز بینهایت تو بود
|
|
|
|
|
خوش دارمت گرمای دل،راهت به قلبم باز شد
شاید ببندد رخت خویش،تاریکی و سرمای من
در سوز و سرمای جهان،د
|
|
|
|
|
بیدار نکن چشم پر از غصه و آه....
آسوده بخواب....
فردا که ز خاکستر اندوه صدف میروید...
ماه از بست
|
|
|
|
|
لا به لای شب پر درد، کمی مانده به صبح...
مرغ حق زخمی بود....
|
|
|
|
|
با تمام گرمی احساس خود می بوسم امشب آخرین یلدای سردت را...
|
|
|
|
|
کرم شب تاب تو آهسته بتاب...
متهم بیدار است...
و شقاوت درخواب...
ترس در سینه زندانبان است...
من
|
|
|
|
|
محو در قله معنا بودم...
نور خورشید به پهنای حقیقت گم شد...
منطق تاریکی...
متن با حاشیه را برهم زد
|
|
|
|
|
کشته شد هر کس که میدانست...
جان دهد آن کس که بیدار است...
در فرای چشم هوشیاران،،،
حامیانِ جهل و خ
|
|
|
|
|
شاید...
به دادستان شب صدایی نمیرسید...
شاید قلم...
به دفتر عدالت و عشق جوهر نمیدمید....
اما...
|
|
|
|
|
عاشقی در پیله خود غم نداشت..
در زمستان آمد و پروانه شد....
نیمه شب آمد بنوشد شهد عشق...
عاقل
|
|
|
|
|
(شب موهوم...)
هوا عریان...
زمین در قعر تاریکی...
عجب فصل غم انگیزی!!!
چه سرمایی به جان
|
|
|
|
|
داغ بر قلب خدا....
دیو در دره مرگ....
سردی از روزنه ها میتابد....
مدتی بیمارم...
گاه در این شب م
|
|
|
|
|
فصل قبرستان است...
بوی یک فاتحه از قبله دور می آید....
آسیابان بیدار...
آسیاب آماده....
آب در
|
|
|
|
|
جای تو خالیست ای زیباترین پروانه احساس...
میفروشم غالب اجباریم را تا رها گردم...
نازنینم خاطر ز
|
|
|
|
|
سالهاست معشوقه ام را در جهان گم کرده ام
روز و شب فقدان او من را پریشان میکند...
|
|
|
|
|
"بازتاب نگاه"
دورتر از همهمه مردم این شهر عجیب..
عاشقی هست و مرا می فهمد...
میروم بر تپش و
|
|
|
|
|
چشم و دلم از بلای تو بیمار است
جز همسریت ز هر سری بی زار است
گفتم که ببوسمت ولی خوابم بُ
|
|
|
|
|
آمدی در نظرم...
چشمِ دل در وسط پیشانی،..
نغمه یِ مستِ رسالت میخواست...
باز خورشید پیام، ...
با
|
|
|
|
|
در ورایِ عالمِ امکان...
خلوت و اُنسی هویدا شد...
محفل اندیشه ناپیدا....
ناگهان اندیشه پیدا شد...
|
|
|
|
|
شب شده!
سرما به جان هر زمستان غالب است......
هیچ دم یا بازدم از جان نمی آید برون.......
می
|
|
|
|
|
تو هیچی و من هیچم و می پیچم از این عالم بی هیچ!
|
|
|
|
|
از تار تو و پود تو باقیست جهان
این بتکده از چِرت؛چرندَش باقیست
ای فخر زمان همسفرت یزدان است
این
|
|
|
|
|
صبحدم دُردانه ای میگفت...
هجرتِ خاکستر از خاک است...
چشم را ناگه گشودم من...
بوی رفتن در فضایِ خ
|
|
|
|
|
من بودم و زندانیِ افکارِ خراب...
جهلِ خودمحوری و تشنه آب...
با نگاهِ تو به خود آمده ام...
|
|
|
|
|
چه زجری میکشد آن دم...
در آن غوغا نبودم من...
جنون میگیردش؟ یا می سپارد جان؟
هر آنکس میستاند جان
|
|
|
|
|
پیشِ چشمِ عالَمِ ادراک....
آیتِ زیبایِ حق روشن..
قافیه در شعرِ من خاموش..
معنیِ این جمله پیدا نی
|
|
|
|
|
عمقِ یک نگاه...
اضطراب از فاصله بود...
تپش هایِ قلبِ بیمار....
رد پایِ دکتری ناپیدا را...
تا فص
|
|
|
|
|
شبی ذهنِ آشفته ام؛
شعر را از برگِ سبز و زیبایِ تو مینوشت....
دیشب در پیوندِ مبارکِ زهره و مشتری؛
|
|
|
|
|
به دستهایِ لرزانِ مادرم که در وقتِ سحر پر از نور است....
|
|
|
|
|
بخواب؛راحت بخواب امشب...
هوا عصیان....
زمین از خصم لبریز است...
تنم پیوسته می لرزد...
من از مکرِ
|
|
|
|
|
قسم میخورم.به آرامشِ بی نظیرِ تو....
و هرکس که قلبش شکسته است...
و دیده هایِ دردناک و بی تاب من..
|
|
|
|
|
دلم پاشویه بر تاب و تب توست...
|
|
|
|
|
جهان بر خویش می لرزد....
و شیطان میکُند افسونگری هرشب...
در اینجا آتش و پروانه گمنام است...
و در
|
|
|