از لحظهٔ امضای حکم تو ، به نادیدن
کارم شده در هاونِ دل اشک کوبیدن
از بس گلایه های دل افتاد پشت گوش
از بس کشاندم دردهای کهنه را بر دوش
از بس دلم را زیر پا انداختم ، افتاد ؛
یک مرده روی دست های خالیِ فریاد
با یک دهانِ بسته عمری آبرو داری؛
کردم ، نباشم منتی یا زخم یا خاری !
هر چند شاخ و برگ احساسم هَرَس کردی
در ماندنت پای دلم ، آخر کم آوردی
اندازه هایی دلبرانه ، می بُریدم تا ؛
تنپوش آرامی کشم بر دردها حتی ؛
بر موجِ گیسوی پریشان ، دستهای باد
سیلیِ محکم زد که اسمش را ببر از یاد!
یادت مرا مانند شمعی ذوب خواهد کرد
هر قطره میسوزم در این پایانِ بی برگرد
آرام و بی وقفه ، به روی گونه رودِ خون
در هم شکسته با سکوتش معبر جیحون
کل حواسم را چشیدم تلخ و تند و شور
شیرینی اش تنها خیالی بود بی منظور
حکمم پذیراییِ قلبم شد ، به صرفِ درد
از گوشه هایش می شکوفد غنچه های زرد
پف کرده پلکم ، لابلای گریه ها و تب
دارم نفسهای ضعیفم می کشم امشب
تب سنجِ پیشانی میانِ سوز و تب خم شد
آن هم کم آورد و ، هزاران تکه در دَم شد
فنجانِ قهوه التماس دست من را دید
افتاده از صدها ترک ، در باورِ تردید !
ای بی خیالِ بی کسی هایم در این بن بست
آیا برای کشتنم ، تورِ جدیدی هست؟
بس کن نکش این نیمه جانِ مانده پا در گل
با دست های بسته روی ، خارهای دل !
تنبیه من با شب نداری های تو کافی است
این خورده کاری ها برایت ، پاک الّافی است
بسیار باریدم بگیرد ریشهٔ دل جان
دیگر تکیده غنچه های باورِ پنهان
دیگر حسابی مانده جز یک خوابِ بی هنگام ؟
جایی مگر دارم در این ، طوفانِ نا آرام ؟!
دیگر گلایه ، ناسپاسی ، بی قراری نیست
دیگر از این ناگفته ها هم انتظاری نیست
نا حق به دندانم کشیدم باوری شیرین
مجرم شدم با سابقه بی حکم و بی تمکین
رنجی ابد دادی ، وفای رایگانم را !
رد کردی عشق و سوختن ها ، امتحانم را
تاجی که دادی هدیه ، روی سر برازنده است
هم می فشارد مغز را ، هم عامل خنده است
تا چند حبس دیگر از من ، کوه میسازی؟
خندیده دل بر گورِ خود از این سرافرازی
ای مرگ تدریجی تو سهم الارثِ من بودی
لطفا مرا ترسیم کن ، با رسم نابودی !
در گوشم آویزان شدی زخم است این لاله
از بس کشیدی بی هوا ، زخمش شده ناله
لطفا نکش بر زخم های کهنه ام ناخن
من را پیاده کن میانِ راه از این واگن
هم کوپه ام با ، آرزوهای زمین خورده !
با سوتِ پایانت بکش خط روی این مُرده
من خسته ام واکن دو چشمم را به مرز خواب
بی حس شدم ، دیگر بریدم از توان و تاب
جز "پونه"های وحشیِ دشت آرزویی نیست
بر زخم های لالِ لب ، دیگر گلویی نیست
افسانه_احمدی_پونه
اندیشه ی سیّال ومهارتبیانی دارید
ولی حیف که غمگین می سرایید دردآکنده و ناامید😔
امیدوارم که فقط در عالَمِ شعر باشد و ناطقِ مشکلات جامعه بودن
و خودت و دلت همیشه شادی ببینید الهی آمین
توکل بر خدایت کن کفایت می کند حتماً
تلاش و شادی ات آرد حمایت می کند حتماً
بیتی تقدیم شما