يکشنبه ۵ بهمن
اشعار دفتر شعرِ دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی شاعر حسن مصطفایی دهنوی
|
|
حافظ از مسند عزّت1، ره توفيق بيافت
ما از آن مسند توفيق ، توان ياد كنيم
|
|
|
|
|
هر فرد دانش اندوز ، در جمع بي سوادان
مانند يك غريب است ، در مردمان نا
|
|
|
|
|
اي بشر خيره سر ، مي برنت در سفر
از وطن اي خيره سر، توشه بِـبر در سفر
آ
|
|
|
|
|
در اعلا ملك حق، تا مي توان رفت
چرا در خاك اين دنيا بمانيـم
مگر اي
|
|
|
|
|
رسم است راه خود رَوی و کینه در بشر
در راه کینه می رود ، اما ره خطر
|
|
|
|
|
جهانگرد حريفي ، مرد آگاه
بگفتا با رفيقانـش به هر راه
رفيقان دل بر اين دنيا
|
|
|
|
|
فيض آن لطف خدا،گر نرسد بر سر من
هرچه كردم بجهان،خونجگر وديده ترم
تا در ولاي حُسن
|
|
|
|
|
برادر پارسايي زندگي كن
به راه حق ، خدا را بندگي كن
طريق پارسايي ح
|
|
|
|
|
یارب بـخواه چرخ کهن ، واژگون شود
تا آدمـی زِ جور و جفایـش برون
|
|
|
|
|
گردش كند از حكمت حق ، زندگي ما
صد حيف كه ما بي خرد وهوش و حواسيم1
ما بسكه پ
|
|
|
|
|
گر عمر من و چرخ کهن سرنگون شود
ناید1 خدا به چشم ،که بر من عیان شود
من آن
|
|
|
|
|
زِ اول ما چرا آدم نـبوديم
خدا مي بود ، ما از دَم نـبوديم
كجا ب
|
|
|
|
|
آثار زُهد و علم شناسیم و معرفت
با معرفت ز حکمت معبود بوده ایم
|
|
|
|
|
داد از كسي كه فطرت آن كينه ور شود
هر كينه جو زِ فطرت ديوي1 بدتر شود
هـر
|
|
|
|
|
اگر نخل صوابي1 را بـكشتم
ثواب2 آن سوفالي3 شد به چشمم
فشاري آنچنان بر چش
|
|
|
|
|
بي بصران را هنـر آورده ايم
ما كه دل از مِهر جهان كنده ايم
مِهر جهان ،ك
|
|
|
|
|
چشم بشر زِ سـِير1 جهان، كي سير شود
وقتي شود ، كه از اجل خود خبر شود
گفت
|
|
|
|
|
بي خبران را خبر آورده ام
رمز خداي است،نشان كرده ام
رمز خدا ، هست درون بشر
|
|
|
|
|
از بس كه ضربه خوردم از بهر خرده نان
ترسم ديگر كه آبي و نان، در دهن كنم
صد
|
|
|
|
|
در ره پادشهي ،كيست كه حيران1 نَـبُوَد
نظمش از دوره قديم است، زِ قرآن نَـبُوَد
|
|
|
|
|
همين چرخي كه مي گردد به نيرنگ
زِ يك گردش كند بر پا دو صد جنگ
زِ يك گردش ، همين
|
|
|
|
|
خدا خدا ، من بیچاره ، چاره ام نَـبُوَد
زِ هر خطر به من آید ، رهایی ام ن
|
|
|
|
|
در نظر بازي من ، اهل جهان حيراننـد
خود كه حيران نَـبُوم ،من به يقين با بصرم1
|
|
|
|
|
من اثر مرگ كه بـشناختم
حرص وطمع،پشت سرانداختم
سلسله جنبان عبادت شدم
|
|
|
|
|
گفتن هـزار نكته ، زِ يزدان همين بُوَد
روز قيامتـش ،به يقيناً يقي
|
|
|
|
|
چرا رسـم دانـش بـر انداختيد
چرا راه توحيد ، نـشناختيد
چرا سادگي
|
|
|
|
|
آن یار خوش الهام من، از من چه طلب کرد
عمری است که من در طلب طاعت یارم
تصمیم گرفت
|
|
|
|
|
در دايره ي گردش اين ملك خداوند
گر جمله بـر اين دايره بسيار بگويند
|
|
|
|
|
كار جهان و جامعه را امتحان بُوَد
اين امتحان ، به روز قيامت عيان1
|
|
|
|
|
چرا ديگر نـمي باشد ، حلاوتهاي روحاني
دلم از غصه پُرخون شد،بسا من خون دل خوردم
|
|
|
|
|
دين انسان و عدالـت ، رتبه ي مردان بُوَد
هر كس اين معنا نـداند ، پيـرو شي
|
|
|
|
|
تا زِ بهشتـش به برون آورند
تا نـتوان ميوه ي شيرين خورند
حق زِ جنانـ
|
|
|
|
|
از مرز قناعت نگذشتم كه من از خود
آلايـش1 دنيـا و تجمّـل2 نـپرستم
ميلم نَـ
|
|
|
|
|
فرمانبري به كويَت ،عجب پُـر خطر بُوَد
كوچكترين علل ، خطرش ترك سر بُوَد
يار
|
|
|
|
|
بد بخت تريـن مردم ، منـم امروز
هر كار كه كردم نشدم فاتح2و فيروز
اطراف من ا
|
|
|
|
|
كس اَر با تربيت از مادرش شد
براي خانه داري ياورش شد
براي كاردانـي
|
|
|
|
|
وجود آدميان از هنـر وجود بُوَد
تو هر چه بي هنري، صرف بر عدود1 بُوَ
|
|
|
|
|
اگر لطف خداوندي نـباشد
و آدم هر چقدر جوينده باشد
نمي جويد طريق راه حق را
|
|
|
|
|
اي بيخبران ،يك خبري بشنو زِ دختر
دختر كه عروسيش شده از ديگران سر
هركس كه به دنيا
|
|
|
|
|
سرو آزاد منش ، سركشي از سرو تو بود
وَر نه در من زِ ازل ،سركشي از اصل نبود
سر
|
|
|
|
|
كسي كه عمر خودش ترك كامراني كرد
به امر و نهي خداوند ، پاسباني كرد
يقين
|
|
|
|
|
اي كه تو را ،علم شهي1 بُد2 به سر
نور هدايت بُوَدت در بصر3
رهبـر دانش شد
|
|
|
|
|
خوشا كـردار آن پاكان دينـدار
كه دين را رد نكردن تا سـرِ دار
مس
|
|
|
|
|
به آب زندگاني ، هـر كه پـي بُـرد
به نامي زنده مي ماند و كي مُرد
|
|
|
|
|
جان من دقت به كار خويش بنما، لازم است
كار بي دقت يهودا كرد و يوسف(ع) را نديد
|
|
|
|
|
خداوندا ، چه معيار بدي بود
که معیار بدش، صد در صدی بود
اصول
|
|
|
|
|
حقيقت را همان نيكو شجر داشت
كه آدم را به دانش، غوطه ور داشت
هر آنکس
|
|
|
|
|
گفتگويي زِ خدا باشد و توحيد بشر
آن كه بود است همين گفته ي ثابت نشنيد
راه
|
|
|
|
|
طريق پارسا ، بـر حق نظر داشت
تكامل از براي هـر بشـر داشت
طريق
|
|
|
|
|
خداوندا ، تويـي بيداد1 پرور
جهان ، بيداد پرور شد سراسر
زِ اول خلق
|
|
|
|
|
مسلمان ها به هم باشند برادر
چرا بر گمرهان در جستجوئيد
طنابِ چاه م
|
|
|
|
|
خداوندا چنين كردار من بود
بد و نيكـش ، نـدانم كار من بود
غم
|
|
|
|
|
الله تویی ، بـر دلـم آگاه تویی
درمانده منـم ، دلیل هـر راه تویی
|
|
|
|
|
خداوندي كه بر ما مهربان هست
نگهدارنده ي اين جسم و جان هست
چو ما را در كا
|
|
|
|
|
خدا گر سرپرست ماست، خداي فرد بي همتا
تفضل كي به نيكان كرد،چرا محرومن از هر سود
|
|
|
|
|
مرا از خود نَـبُد چيزي،كه از خود دانم آن آخر
هر آن چيزي كه من دارم،از آن مي دانم آن
|
|
|
|
|
اي خالقـي كه حاكم روز جـزا تويي
خلاق اين جهان و همه ماسوا1 تويي
|
|
|
|
|
شعاع شوق من بهرش بلند است
به کامم ذکر حق ، بهتر ز قند است
تمام آد
|
|
|
|
|
كس اَر نصرت و فتح1 ميدان بخواست
نـبايد كه در درس ، تنبل بُوَد
كس اَر
|
|
|
|
|
آن مِهـر كه ورزيدم ، از همت يارم بود
آن يار جهانگردم ، هميشه كنارم بود
|
|
|
|
|
جانا تو جان اگر طلبي، همچو جان شوي
پندي زِ پير گـر بـشناسي ، جوان شوي
در
|
|
|
|
|
پنجه ي خونخور اين دهر، كسي وِل نكند
كَس نشايد كه بر اين دهر اجل، تكيه كند
|
|
|
|
|
كار نكويي كه نموديم ما
مي بُوَد از مردمِ ابله جدا
مردمِ ابله ،پي ش
|
|
|
|
|
اسير حُسن1 يارم من ، نمي شايد فرار آخر
نباشد چاره اي بر من ، بجز تسليم يار
|
|
|
|
|
اينها كه بخواهم گفت:از فرقت يارم بود
آن درد فراق1 يار ، راز دل زارم بود
|
|
|
|
|
دلا در راه الله ايي ، خدا را ياد دار آخر
كه بر ياد خدا بودن ، به دل آ
|
|
|
|
|
مرا تركيب تن باشد ،نه در دست من است آخر
كه تركيب من است اين تن،نه از من است آخر
|
|
|
|
|
هـر آن فـردي ، عزيز مادرش بود
یقیناً خاک عالم ، بـر سـرش بود
هـر
|
|
|
|
|
کی قامت زردشت کم از شخص دیگر بود
از جانب یزدان ، ره علمش به هنر بود
پيغمبر ز
|
|
|
|
|
خداوندا ، تويـي داناي وافـر1
چرا خلقت نـمي باشند برابر
خدايا ، زين
|
|
|
|
|
بـر نعمت تسلطت ، اي حيّ1 كردگار
رحمي بكن، به جوركش دور روزگار
عطري ز
|
|
|
|
|
هر آن فردي كه با من،كينه ور بود
تلاش و كوشـش آن ، بي ثمر بود
كه من از خودكفايي
|
|
|
|
|
خدا زآن صفاتش که شد کردگار
برای بشر ، باشد آمرزگار
خدا بهر آسا
|
|
|
|
|
هر آن فردي كه بر من ، پُـر ضرر بود
يقيناً از همان افـراد ، شـر بود
م
|
|
|
|
|
ديد بشر ، مي بُوَد از كردگار
تا نـگرد ، قدرت پروردگار
گر زِ خدا
|
|
|
|
|
جان من تكيه گهي نيست به دنيا ، نه قرار
مسأله كشتي نوح(ع) است،نه نوحس سر كا
|
|
|
|
|
يكي اسم سيمرغ ، معيار بود
كه در منطق الطير1 عطار بود
كسي جسم سيمرغ
|
|
|
|
|
تا زِ ميراث ادب ، نام و نشان خواهد بود
با ادب را به جهان ، بخت جوان خواه
|
|
|
|
|
پرده ي عفت و ناموس بشر ، معنوي است
خلق اگر اين بـشناسند ، به حقيقت بشرند
|
|
|
|
|
آن آخرين پيامبر ، آخر زِ ما چه خواهد
آن راستي كه بنمود ، از ما در انتظارس
|
|
|
مجموع ۷۲۷ پست فعال در ۱۰ صفحه |