« ره جهل »
يارب ، قباي كوته من كي بُـريده اي
در اين محيط جهل ، مـرا آفريـده اي
كوته نظر منم ، كه نـديدم لقاي تو
كو آن شعور و معرفت و نور ديده اي
تا خون دل بـخوردم ، خدا را شناختم
بـشناختم ، تويـي كه مـرا آفريـده اي
گر با محيط جهل ، هماهنگ مي شدم
مي گفتي ام ، چرا تو زِ من ناشنيده اي
بود اين سزاي من، كه غضب آوري بمن
وانگه بگويي ام ،تو چو حيوان چريده اي
عمرم گذشت در شب تار محيط جهل
كو روز روشنـي و طلوع سفيده اي
نور چراغ روشن عقل است در جهان
بـر راه عاقلان بـشود ، نور ديده اي
من در محيط خودسري و جهل بوده ام
در اين محيط جهل ، مرا پروريده اي
فكرم به كار خود بُد ، با امر و نهي تو
از آن محيط جهل ، بُدم دل بريده اي
يارب تو شاهدي ،كه بمن چاره اي نبود
جز آنكه خون دل خورم و آب ديده اي
در انتظار حُسن تو مي بود اميد من
گر عجز من، زِ حُسن خودت برگزيده اي
تا در محيط حُسن تو بتوان قدم زنم
نـتوان در اين محيط شَوَم آرميده اي
يارب قسم به ذات تو ، سختس براي من
هستم در اين محيط ، چو آهو رميده اي
اندر هواي نفس و هوسهاي جهل خود
عقل از سرم پريد ، چو مرغ رميده اي
دردا كه خويش را نـتوان كنترل كنم
تا نفس سركشم ، بشود سر بريده اي
در اين محيط جهل و خيالات خام خود
شيرين نيست ، ميوه ي هـر نارسيده اي
من در مدار همچو محيطي كه پَـر زنم
پرواز من ، به اوج همينـس كه ديده اي
عمرم بـرفت ، در اثـر جهل مردمان
عمر دوباره اي ، به جهانم نداده اي
فيض تو گر به من برسد ، عمر باشدم
در آن جهان ،كه وعده ي عمرم بداده اي
تا دَم زدم زِ كوي تو، ديدم بزرگي است
از خط نُه سپهر ، خطي بـر كشيده اي
اندر وجود خود ، به يقيناً در عبرتم
در اين وجود من،تو چه نقشي كشيده اي
ياللعجب ! به حيرت علمي فرو شدم
در حيرتم ، تو علم زِ كي آفريده اي
زآنجا كه اشك در غم من ،پرده پوش بود
يك پرده اي ميان من و خود كشيده اي
در انتظار حُسن تو ،گر سوختم چه باك
پروانه ام به شمع تو و نارميده اي
يارب بگو حكايت من با تو چون شود
كي گفته اي بمن، زِ چه اينجا خزيده اي
در گرد آستان تو ، گـر سـر نـياورم
هر جا كه سر نهم ، بشوم سر بريده اي
تا راز تو، ميانه ي اين پرده مخفي است
از ما كجا يكي است،به مطلب رسيده اي
تا ديو نفس را نكنم ، رام عقل خود
نـتوان شناسمـت ، تو مـرا آفريده اي
فردي به من بگفت: تو با اين كلام نيك
حيفـس اگر به گوشه ي عزلت خزيده اي
يارب ترحمي ،كه به دريا بـسوختم
آبش چو آتش است، تو چه تدبير كرده اي
هشدار اي بشر ،به ره جهل اگر رَوي
جنت رها نموده و دوزخ خريده اي
يارب قسم به علم تو، سختس براي من
نا پرسي ام ، چقدر ستمها كشيده اي
بايد تو را به حيرت علمي درآورم
تا در سخنوري تو ، به اينجا رسيده اي
يارب ترحمي بـنما ، وَر نه فاني ام
فرياد و داد من ، تو مگر ناشنيده اي
اينجا حسن، زِ دست تو نتوان رها شود
دورش زِ دست خود،تو حصاري كشيده اي
٭٭٭
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
زیبا سرودید .
و در پناه حق .
.
بسیار سپاسگزارم.