« آشنای زمانه »
الا ای آشنای این زمانه
بگو با من چه سازم زین میانه
نه بگذارد قناعت پیشه سازم
نه بر سود جهانم می رسانه
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خِشت و گِل من
نه حکم حق را بر پا گذارد
که جهل شیطان را وا گذارد
نه حرف حق را بر من شمارد
نه بگذارد که حق ، ثابت بماند
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
به دیدم آن تفنگ دار زمانه
مرا بر تیر خود ، کرده نشانه
رسوم عالم بگذشته ای را
دمادم می کند بر من بهانه
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
به کنج فقر ماندم سالها بیش
ندیدم بی غمی از شاه و درویش
ندیدم یک نفر دلشاد باشد
که دلشادی نماید با کم و بیش
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
چو روحم از بدن بیرون خرآمد
نشان از هستی ام دیگر نماند
زمانه پیکرم را خاک سازد
جدا گردد ز هم ، با هم نماند
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
بیا جانا نظر کن بر دل من
ببین اشکال و درد و مشکل من
به دنیا در کجا بُد منزل من
کجا بُد پایگاه اول من
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
بود صبر و تحمل حاصل آن
ره صافت نماید این دل من
ره صاف ازقناعت پیشه گان است
قناعت برگزیند این دل من
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
چرا این غم نهادن بر دل من
بسازن کوزه هایی از گل من
چرا آزار من جوید دمادم
چرا دنیای دون شد دشمن من
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
ندانم در کجا بودم ز اول
ندانم در کجا رفتن در آخر
از این دنیا نمی دانم چه خواهم
زیانش ازکه بُد، سود ازکه خواهم
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
زیان سود من باشد بهانه
کجا بر سود ما گردد زمانه
نظر بر هر کجا انداختم من
تقلّب بود و تزویر و بهانه
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
هیولا نیک و بد از خود ندانه
خودش را می چراند در میانه
هر آنکس فکرکار نیک و بد کرد
بیامد تیر محنت را نشانه
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
خدا را ای رفیقان آشنایی
شما را با دل من با وفایی
دل من آشنا نَـبْود به دنیا
که دنیا با من آرَد بی وفایی
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
بیا جانا نصیحت را بکن گوش
به طول عمر خود منما فراموش
به سود خود مجو آزار مخلوق
که سود جاودان دریابی از هوش
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
شکایت کردن از دنیا ،چه سودی
ز اول صید دنیا ، تو بودی
چو صید افتاد ای در دست صیاد
تو خود این نکته را ،کی آزمودی
امان از من ،فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
غم دل با تو گفته ام ای برادر
فرو رفتی ای به گِل خود را درآور
به راه باطل و بیهوده مشتاب
در این دنیا دون ، هستی شناور
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
تو بشنید ی سخن آرایی ام را
تو دیدی نقشه و معماری ام را
به دانا دل، دَمی آسایشی نیست
زِ دست خود مده هوشیاری ام را
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
کسی نگذشت از این دنیای دون شاد
ز دست حیله اش صد داد و بیداد
به ناکامی کشاند هر جوانی
مگر نـشنیده ای آوای فرهاد
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
نماز نیمه شبهایم ، اداء شد
شب و روزم همه صرف دعا شد
به عمر جاودانی پی نـبردم
بهار نوجوانی ام کجا شد
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
حسن این شکوه و این داد وفریاد
کجا دنیای دون را کرد آباد
شکایتها به دنیا بوده و هست
مگر نـشنیده ای آوای فرهاد
امان از من ، فغان از این دل من
چه دیواری شود ،خشت و گل من
٭٭٭
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی