« مالك مُلك »
هستي به نام اين بشر و اين جهان زدن
بتوان يقين ، قدم بر مُلك لامكان1 زدن
اي بيخبر زِ حكمت من ، من كه مي توان
با يك اراده ، باد خزان بر جهان زدن
افعال زشت و بيهوده ي مردمِ صغير2
نـتواند آنكه ستم ، بر اين ملك من زدن
بي تاج و بي كُله ، شه ملك هستي ام
با يك اشاره ، سكه هزاران توان زدن
شاهم به مُلك قيصر و هر شيخ و پادشاه
با رمز يك قلم ، همه نقشي توان زدن
دنياي بي وفا ،كه نخواهم و گرنه من
نقش ديگر به كون و مكان3 مي توان زدن
من از قديم ملك جهان را فنا كنم
كي مالكان ملك جهان ، دَم توان زدن
از من به وضع روي زمين ، آشنايي است
در يك دقيقه، وضع بهم مي توان زدن
كار بشر به بازي و بيهـوده بگذرد
بيهوده كاريَـس كه به خودشان زيان زدن
اين ملكِ بي زوال4 مرا ،كس نمي توان
با صد هزار حيله ، بهم كي توان زدن
هر وقت فرصتي به بشر دادمش تمام
با رأي حكمتم ، همه حرف گران زدن
رأي بشـر رضايت ما را نمي خَرد
راضي بُوَد ، رضايت خود را برون زدن
در پيـش انتظام جهانـم نـباشدش
بر اين نظام حرف چنين و چنان زدن
مخلوق پيش ، در اثـر جهل و گمرهي
نادان بُدند و حرف غلط بر جهان زدن
دانشورا نظر بكن امروزه روي خاك
آنها به زير خاك ، چه حرفي توان زدن
در زير خاك، خاكِ زمين خورد پيكرش
آنرا كه دست ظلم،به دل خستگان5 زدن
سختـس گناه آنكه به ملت جفا كند
فرياد آن بـبين چقدر ، شاعران زدن
هر عارفي به دوره خود عقل و جهل گفت:
با مُشت جهل ، بر دهن عارفان زدن
واي از كسي كه حرف خدا را نداد گوش
يا حرف خود ،به خواهش آن گمرهان زدن
فرمانـبران امر مرا ، در زمين بـبين
فرمان به تخت قيصر6 و تاج كيان7 زدن
غافل نِـي ام زِ خلقت مخلوق خود دمي
آتش توان به خرمن ، آن غافلان زدن
غفلت مَوَرزي اي بشر ، از امر كردگار
تا ز امر كردگار ، قلم ها توان زدن
بيدار شو تو اي حسن، از خواب غفلتت
بيدار اگر شدي ، قلمي مي توان زدن
٭٭٭
1- بي مكان- بي جاي 2- كوچك 3-هستي وكل جهان 4- جاويد 5- رنجور- غمناك
6- پادشاهان روم 7- پادشاهان بزرگ ايران
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی