« داناي راز »
خداوندا ، تو كه داناي رازي
چرا خَلقت بُوَن1 در حُقه بازي
تو كه داناي اخلاق نكويي
چرا اين خلق بد خويت نوازي
مرا تدبير ودرك ازخود همين است
كه خلقت را به خُلق نيك سازي
اگر خلقت بُدند ، با خُلق نيكو
نمي بُد در ميانشان ، كينه سازي
هر آن آدم كه هر چند در رفاهس
زِ دنيا و زِ خالق ، نيست راضي
رفاه خلقِ خود ، كردي فراهم
چرا مي جنگن اندر ترك و تازي
تو مي داني كه ما با هم بجنگيم
جدامان از چه ره ، باهم نسازي
چو دنياي تو با دقت بـبينم
همش بيهوده باشد ، مثل بازي
سرانجام همين دنيا همين است
زِ دنيايت كسي كي گشته راضي
سخن در مردمان بسيار بودس
فراوان غُصه ها و دور و درازي
تو فرمان داده اي بر صله ارحام2
كه ما باشيم با هم ، دلـنوازي3
يكي با قوم و خويشان دلنواز است
يكي با قوم خود در دل گدازي
يكي تابع به فرمان تو باشد
يكي فرمان تو گيرد ، به بازي
خداونـدا ، مگـر تـو ناتوانـي
كه رفع اين عللهـا را نـسازي
تو خلّاقي به دنيـا و به خلقت
زِ دنيا و زِ خلقت بـي نيازي
دوايت در ميان قوم و خويشان
بُوَد از كينه و از حُقه بازي
برادر با كسانت خُلق خوش دار
زِ كج خلقي ،نباشند از تو راضي
زِ تو دوري كنند آن قوم و خويشان
اگر تزوير4 و نيرنگي بسازي
به آهو هِـي5 زني، بگريز ،بگريز
دوانـي در قفايـش6 گرگ تازي
خدا دنياي خود ، ويرانه اش كن
كه بـتواني از اين بهتر بسازي
خدا دنياي تو مي گردد آباد
خرابش گر كنند ، از نو بسازي
چرا خَلقت نياينـد در ره حق
گريزاننـد زِ حق ، مانند تازي7
خداوندا غمم بر غم فزون شد
كه خلقت حكم تو،گيرن به بازي
چرا مخلوق تو، بي معني هستند
به هر كاري،نمايند دست درازي
سراسر خلق دنيايت طمع كار
يكي نَـبْود به سهم خويش راضي
دل همسايگان بـر درد آرند
به جـاي دوستـي و دلـنوازي
هوسبازان به راه پُـر هوسها
هوسهـا و ره دور و درازي
خيانـت را شعار خود بـدانند
خيانت مي كنند با سر سرفرازي
خدا اين مردمان دنيـا پرستند
پرستش مي كنند هر حيله بازي
عجب طرزي،سخن مي گويد اين مرد
بر اين گوينده ، مي بايد بنازي
حسن اين صحبتت، بيهوده باشد
به خالق كي توان كرد اعتراضي
٭٭٭
1- باشند 2- محبت و دوستي با خويشاوندان 3- دلجو 4- فريب و مكر و دورغ 5- كلمه اي كه حيوان با آن بدود 6- پشت سرش 7- سگ شكاري
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی
زیبا سرودید
ایامتان بکام
در پناه یزدان پاک