« ديو نفس »
اي داور زمانه ، عيان كن تو داوري
تا هر كه گمشده ، تو به راهش بيا آوري
كار زمانه ناقص و پيچده در هم است
سختـس براي ما ، مشمارش تو سرسري
با اينكه كار مردم بدكار نـنگري
گمراه مي شوند و زِ دين مي شوند بري
دنيـا به هرج و مرج در آمد زِ خودسري
با رأي و فكر مردم بي دين ابتري
خلق زمانـه ناز و تكبر به هم كننـد
وز كبر و ناز ، خود بـشمارن به برتري
از كبر و ناز و رسم جهالت و خود سري
پوشيـده گشت ، امـر پيام پيامبـري
اي داور زمانه ، بيـاور تو داوري
وضع زمانه گشت، به دلخواه خودسري
در اختلاف وعده1 تورات و كشف آن
موسي(ع) بماند و خلق رها شد به سامري
موسي(ع) بمانده بهر مناجاتِ كوه طور
گوساله اي به خلق تو بـنموده سامري
اي داور زمانه ، عيان كن زِ نور خود
يك نور پُـر شعاعي و يك دانه گوهري
این خلق مستحق اند ، وین کُن تو داوری
بنما به خلق ، تربیت و رسم داوری
در ظلمت جهان ، به فنا مي رود بشر
تا كي به جستجو بُدن2 از بهر ياوري
آشوب وجنگ وكينه و آن خيم3 خودسري
بـرداشته از ميانـه ي مـردم ، بـرادري
دست جفا و ظلم ، برون شد زِ آستين
با دست حق و عدل ، نـمايد برابري
بازِ4 ستم ، فضاي زمين زير پَـر گرفت
جاي چرا نـمانده ، ديگر بر كبوتري
دیوی به خانه آمده ، از نقص بی دری
این خانه را نه یار مُعینـس ، نه یاوری
بر ديو نفس ،كس نـتواند كند برابري
نامش به زشتي اَر ببري ، خود دلاوري
بايد تو ديو نفس ، به فرمان درآوري
شايسته نيست ، اينكه تو فرمان از آن بري
گر ديو نفس را ، تو به فرمان بياوري
شايستـه ي مقامـي و تاج مُرصعی5
پامال خاك راه شد ، آنكس كه اين نكرد
بر ديو نفس خود بشد آماده ي نوكري
آخر مترس اي بشر ، از ديو نفس خود
با زور عقل بشكني اش ، گر دلاوري
خود اي حسن،جنگ وجدل كن به ديونفس
جنگيدنـت به نفس ، جهاديـس اكبري
٭٭٭
1- زياد شدن وعده حضرت موسي(ع) در كوه طور 2- بودند 3- خوي- طبيعت 4- پرنده شكاري 5- جواهر نشان
دیوان اشعار حسن مصطفایی دهنوی